پایگاه خبری ربیع،

باد پاییزی می وزید. موهای بلندم را به دست گرفته بود.

با خود فکر کردم:

به جنگل می روم و برای موهای بلند بورم گل سری از گل ها یا برگ های رنگی اش انتخاب می کنم!

لبخند زدم و پالتوی قرمز رنگم را پوشیدم.

به سمت جنگل به راه افتادم.

باد موهای بلندم را در خود گره می زد. اشعه های طلایی خورشید در موج های موهایم می رقصیدند.

به جنگل رسیدم.

گیسوان درختان هزار رنگ بود.

هرچه جلوتر می رفتم، عاشق تر می شدم.

دست بر شاخه های توت کشیدم. نارنجی و صورتی رنگ بود.

خواستم برگی از آن امانت بگیرم که چشمم به موهای آشفته ی انگور وحشی افتاد.

به سمتش رفتم تا برگی از آن بچینم و به موهای بورم بزنم.

باز چشمم به رنگ های درختان افتاد.

ساعت ها قدم زده بودم.

هنوز نتوانسته بودم برای موهایم گل سری انتخاب کنم.

با صدایی به خود آمدم.

نغمه ی شاعرانه ی چشمه بود.

به کنارش رفتم تا آب بخورم.

گل حنایی رنگ کوچکی خودنمایی می کرد.

عاشق گل شدم. خواستم آن را بچینم که غنچه ای کنارش دیدم.

دلم نیامد آن را بچینم.

بغض کردم.

مانده بودم چه کنم.

هم دلم آن را می خواست، هم نمی توانستم آن را از غنچه اش جدا کنم!

به چشمه نگاه کردم.

عکس چشم های سبز رنگ و موهای بور و پوست سفیدم بر دلِ چشمه افتاد.

برگی نارنجی رنگ روی موهایم نشست.

باد پاییزی آن را از درخت چنار امانت گرفت و با دست های نرم و مهربانش به موهایم هدیه داد.

شادمان دور خود گشتم و یک نفس تا خانه دویدم

انتهای پیام/