به گزارش پایگاه خبری ربیع، به نقل از فارس از بجنورد، به نقل از پایگاه خبری بنیاد شهید حسن سنخاستی نهم خرداد سال ۱۳۴۷ دریکی از توابع روستاهای توابع شهرستان بجنورد دیده به جهان گشود. وی دنش آموز سال دوم راهنمایی بود و بهعنوان بسیجی در جبهه حضور یافت.
در نهم خردادماه سال ۱۳۴۷، ۱۲ ماه مبارک رمضان در روستای سنخواست ۲ پسردوقلو به دنیا آمدند یکی از آنها را حسن و دیگری را حسین نامیدند.
حسن در سن ۶ سالگی برای فراگیری قرآن به مکتبخانه رفت و در سن ۷ سالگی راهی دبستان شد او علاقه زیادی به درس خواندن داشت او باوجود سن کمش در کارهای کشاورزی کمکحال پدرش بود.
زمانی که تصمیم گرفت که به جبهه برود ۱۲ سال بیشتر نداشت اما پدرش مخالفت میکرد به خاطر سن کم او، حسن بیشتر وقت خود را در بسیج میگذراند و شبها با دوستان تفنگ را برمیداشت و برای گشت به بیرون از روستا میرفت.
دلش طاقت نیاورد و تصمیم جدیاش را گفت. او جبهه را بر هر چیزی مقدمتر میدانست و ندای رهبر خویش را لبیک گفت.
او فرمان امام خمینی (ره) را امری الزامی میدانست و رفتن را هم امری ضروری، به همین خاطر درس و مدرسه را ترک کرد.
شهید در همان سالهای ابتدایی جنگ اعزام شد در زمان آموزش از نیروهای داوطلب بسیج محلی بود و آموزشش را در شهر آشخانه گذراند. بعد از دوران آموزشی به سمت جبهه اعزام شد. مدتزمانی که در جبهه بود چند بار برای مرخصی آمد. تا اینکه در سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر شیمیایی شد و برای مداوا به بیمارستانی در تهران منتقل شد. بعد از بهبودی چندین بار دیگر به جبهه رفت و در این مدت از طریق نامه با خانواده در ارتباط بود و مسئولیتش امدادگری بود .
حسن بعد از مجروح شدن تصمیم گرفت که ازدواج کند و در مورد ازدواجش با برادرش مشورت کرد و از آنها کسب اجازه گرفت.
سرانجام در اواخر سال ۱۳۶۶ که تقریباً ۴ الی ۵ سال از مجروح شدن و شیمیایی شدنش میگذشت که بیماری عود کرد و علائم شیمیایی شدنش بدتر شد.
او ابتدا به بیمارستانی در مشهد و ازآنجا به بیمارستانی در تهران اعزام میگردد و در همان بیمارستان به شهادت میرسد.
ویژگیهای اخلاقی
برادر شهید بیان می کند: حسن خیلی باایمان و باصداقت بود و از خصوصیات بارزش دلسوزی و رحم بود، و سعی میکرد همیشه به اطرافیانش تا آنجایی که در توانش بود از هیچ کمکی دریغ نمیکرد.
آرزوی شهادت
همسر شهید حسن سنخواستی میگوید: ایشان همیشه به یاد جبهه بود و از بچههای جبهه و خاطراتش میگفت. دلش میخواست که دوباره به جبهه برود به خاطر دارم زمانی که یکی از دوستانش در سال ۶۵ به شهادت رسیده بود از نحوه شهادت او با حسرت حرف میزد.
انگار دوست داشت بهمانند او به شهادت برسد شهادت برایش آرزوی دیرینه شده بود. یادم هست که چند روز قبل از اینکه حالش بد شود میگفت چند شب است که دائما خواب دوست شهیدم حمید را میبینم که به من میگوید بیا برویم و من با ایشان رفتم و بالاخره به آرزویش رسید.
خبر شهادت
همسر شهید همچنین ادامه می دهد: خبر شهادت همسرم را برادرشوهرم داد او در مدرسه ابتدایی درس میخواند از بچهها شنیده بود که قرار است روز بعد شهیدی را به اسم شهید سنخواستی را تشیع کنند به خانه آمد و با صدای بلند فریاد زد.
وی گفت: مادر قرار است فردا شهیدی را تشیع کنند اسمش شهید سنخواستی است انگار نمیدانست برادرش است وقتی شنیدم فوراً به خانه خواهرشوهرم رفتم همه خبر داشتند پیکرش را وقتی آوردند دیدم و او را در کنار مزار برادرم شهید زحمتکش به خاک سپردند.
روزهای آخر
مادر شهید در انتها میگوید: اواخر که حال حسن بد شد او را خواستند ببرند حسن دست در گردنم انداخت و گفت حلالم کن مادر. مواظب همسر و فرزندم باشید حرف میزد و گریه میکرد.
انگار خودش میدانست دیگر برگشتن نیست اشکهای پیدرپی او را هرگز فراموش نمیکنم که فقط میگفت مادر حلالم کن.
انتهای پیام/