به گزارش پایگاه خبری ربیع، به نقل از خراسان/ اگر مخاطب همیشگی ستون بانوان باشید، میدانید یک روز در هفته و در همین ستون از خاطرههای بامزه خانمها مینویسیم.
چند روز پیش موقع ناهار دختر ۱۵ ماههام رو سر این موضوع که نباید دستش رو بکنه توی ظرف ماست، دعوا کردم. دخترم هم قهر کرد و رفت توی آشپزخونه و صدای گریهاش می اومد. منم اومدم ژست روان شناسانه بگیرم و موقع گریه بهش توجه نکنم تا متوجه کار زشتش بشه که دیدم ۱۰ دقیقه گذشت و همچنان داره گریه میکنه. آخر بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه، دیدم لباسش به کابینت گیر کرده و نمیتونسته بیاد بیرون و گریهاش به خاطر گیر کردن لباسش بوده نه ناراحتی از کارش.
مامانم صبحها با اصرار من میرفت پیادهروی که لاغر بشه. تقریبا چند ماهی این کار رو با دوستاش انجام میداد اما لاغر که نمیشد هیچی، حتی چاق تر هم شده بود. یک بار پیگیر شدم تا ببینم چرا لاغر نمیشه؟ رفتم دنبالش توی پارک، دیدم با دوستاش کله پاچه گرفتن و دارن میخورن و تازه حرف میزنند که فردا چی بگیریم؟ پیتزا یا بازم کله پاچه؟
من دندونمو عصبکشی کرده بودم و صورتم وحشتناک بیحس و یه جورایی دهنم کج شده بود. پشت چراغ قرمز بودم که یهو ماشینی از پشت کوبید پشت ماشینم، منم عصبانی پیاده شدم و شروع کردم به داد زدن که بابا چراغ قرمزه، چرا این جوری رانندگی میکنی؟ کجا میخوای بری؟ آقاهه یه نگاه به من کرد و هول شد و گفت خانوم آروم باشید انگار سکته کردین، اینقدر حرص نخورید، من هزینهاش رو کامل میدم. بعدا فهمیدم به خاطر کج بودن صورتم و مدل حرف زدنم فکر کرده من سکته کردم!
یه روز خالهام اومد خونهمون و گفت خودم توی خونه یک دبه گلاب گرفتم و گلابش عالی شده، آوردم اینجا که شیشه شیشه کنیم و بین خواهرها تقسیم کنیم. ما دبه رو گذاشته بودیم توی حیاط که سر فرصت توی شیشه بریزیم. من و خاله و مامانم هم نشسته بودیم به حرف زدن. یک دفعه عطر گلاب توی خونه پیچید، ما هم یه حال خوبی بهمون دست داده بود که بابام از بیرون اومد داخل و فهمیدیم وقتی توی حیاط بوده، دبه رو دیده و فک کرده داخلش آب هست و همهاش رو خالی کرده توی باغچه!
لحظاتی شاد با خاطرههای بامزه خانومانه
اگر مخاطب همیشگی ستون بانوان باشید، میدانید یک روز در هفته و در همین ستون از خاطرههای بامزه خانمها مینویسیم.