به گزارش پایگاه خبری ربیع، به نقل از فارس، طلوع آفتاب عید را لب مرز مشعر و منا بودیم. آفتاب که زد، چند میلیون نفر به سمت منا سرازیر شدند. وقتی در شیبها عقب یا جلو را نگاه میکردم، عظمت جمعیت شگفت زدهام میکرد. بین همه بچهها یاد شهدای منا زنده بود. خانمها را دیشب با وقوف اضطراری در مشعر، مستقیم به منا برده بودند و پیرمردها کنار ما بودند. پاهایشان جان داشت، اما خسته. خیس از عرق با امید حاجی شدن عازم قربانگاه اسماعیل بودند. پنج ـ شش کیلومتر پیادهروی تا چادرها بود. هوا کمکم گرم شد. ازدحام هم آن را دوچندان میکرد. چند روزی بود که برنامه غذایی و خواب و بیداری همه جابهجا شده بود. محدودیتهای احرام و عرقسوزی و گرمازدگی و … را هم اضافه کنید.
محمدعلی، هماتاق ۲۱ ساله من از دعای عرفه که گرمازده شده بود، هنوز سرحال نیامده. رنگش برگشته، اما پیرهامان معجزهوار و باصلابت پیش میآیند و درخواست جوانترها را برای حمل کیف دستیها رد میکنند.
سحرگاه عید قربان در مسیر مشعرالحرام به منا
چادرهای منا از دور پیدا میشود. جمعیت ناخودآگاه قدم تند میکند. پیش میرویم و هر گروهی در یک خیابان جدا میشود. به مقر حجاج ایران که میرسیم داخل خیابان خودمان میشویم و به چادر میرسیم. چادرهای منا نسبت به عرفات، کوچکتر اما خنکتر است. ساعت رمی جمرات ما را یک ظهر اعلام کردهاند و حدود پنج ساعت باید منتظر باشیم. چند نفری انفرادی میروند؛ علی رغم همه توصیهها. بقیه منتظر میمانیم تا نوبتمان برسد.
نهار سهم هرکس یک ملاقه ماست و خیار است. هر غذای دیگری در این هوا حال تهوع میآورد. کولرها نزدیک ظهر دیگر جوابگو نیستند و راهنرفته، چاقها و لاغرها، همه عرقسوز شدهاند. رئیس کاروان خبر میدهد که با توجه به دیر بودن نوبت ما ممکن است قربانیهایمان امروز انجام نشود و تا فردا مجبور شویم مُحرم بمانیم. این یعنی روز عید قربان حاجی نمیشویم و هیچ خبری برای ما بدتر از این نیست. خستگی به تن همه میماند. آماده میشویم و راه میافتیم سمت جمرات. پرچم کاروان دست من است و جلو میروم. سرعتم را رئیس کاروان مشخص میکند. پیرمردها از پشت داد میزنند سجاد آرام برو و مرتب نفرینم میکنند، اما چه کنم که مامورم و معذور!
ازدحام و گرما در مسیر جمرات
ده دقیقه، یک ربع بیشتر طول نکشید که من داشتم داد میزدم حاج آقاها آرام؛ فقط پشت پرچم. گوش کسی بدهکار نبود و پاهای گرم شده و با انگیزهشان زیر آفتاب ظهر اواخر مرداد عربستان تند گام برمیداشت. بعد از یک ساعت رسیدیم به جمرات. کل مسیر پر بود از راهنماهای ایرانی که با روی و خلق خوش زائران را راهنمایی میکردند. سازمان حج و بعثه، اینجا هم خوب عمل کرده بودند.
در جمرات، جمره اصغر و اوسط را رد کردیم و رفتیم سمت جمره اکبر. من نایب خانمی هم بودم که به دلیل کمردرد نمیتوانست خودش سنگ بزند. هفت تای خودم و هفت تای او را زدم. سر پرتاب یکی از سنگها کسی محکم پشت آرنجم خورد و دستم کج شد. سنگ پرتابی صاف خورد وسط سر یک پاکستانی و کمانه کرد. غصه گرفته بودم که چه کنم و از یک طرف خندهام گرفته بود. دریغ از یک آخ یا یک سر برگرداندن. دستم نمیرسید که بروم جلو و معذرتخواهی کنم. انشاالله حلالم میکند.
صدای الله اکبر پای جمره خیلی پرتکرار است. ناخودآگاه، مثل اولین سجده غیرارادی جلوی کعبه. آدم وقتی میبیند سنگش میان هزاران سنگ میرود و میخورد به دیوار، کیف میکند. اینکه تا آخرین لحظه سنگ خودت را میبینی، چه چشمهایت قوی باشد و چه ضعیف، چه پیر باشی و چه جوان و این خودش معجزه جمرات است.
راه برگشت از کنار مسجد خیف گذشتیم. سرتاپایش را با لذت تمام نگاه کردم. اولین بار کنار همین مسجد از خدا حج را خواسته بودم. اینجا محل اجابت آرزوی بزرگ نوجوانی من بود. در مسیر رفت و برگشت، هرکس هر طور میتوانست به خنک کردن بقیه کمک میکرد. اسپری کردن آب و ریختن آب روی سر گرفته تا خالی کردن آن روی پا. شیعه و سنی و سیاه و سفید و پیر و جوان و مامور و غیرمامور هم نداشت. در منا همه برادر هم بودند. برادر هوای برادرش را دارد.
چادر یکی از کاروانهای ایرانی در منا
گرما طاقتفرسا بود. به چادر که رسیدیم همه گرمازده شده بودند. آب هم نبود. دوشها هم جا نداشت. دستشوییها هم پر بودند. میماند یک راه. تحمل. همه تحمل کردند؛ بدون غر.
دو ـ سه ساعت بعد یک دفعه صدای صلوات بلند شد. همه حواسها جمع شد. رئیس کاروان هرهر میخندید. گفت: «حاج آقاها مبارکه انشاالله. همه حاجی شدید. قربانیهایتان را سر بریدند.»
توی جمع ولوله افتاد؛ همهمهای شبیه عصر عرفه. خستگی از تن همه بیرون رفت. حاجی شدیم.
محل استقرار چادرهای حجاج ایرانی در منا
خوشبختانه با تلاشهای ایران، قربانیهای حج دیگر از بین نمیروند. سازمان کنفرانس اسلامی چند سالی است با رایزنی ایران و رای مثبت اعضا، طرحی را تصویب کرده که بر اساس آن تمام قربانیهای حج برای مصرف نیازمندان کشوری که هر سال تصویب میشود، فرستاده میشود و این طور دقیقا به دست مسلمانی نیازمند میرسد.
* * *
وقت حلق شده بود. تیغها را برداشتیم و پیشبندها را. سرها را باید میتراشیدیم. آخرین بار ۲۳ سال قبل، وقتی فقط پنج سالم بود، بابا هوس کرد و در حمام، موهای لَخت دخترانهام را کوتاه کرده بود. بعد از آن که کلی گریه کردم و یک ماه مهد کودک نرفتم، حالا امروز با میل و رغبت و شوق میخواستم سرم را تیغ بیندازم.
* * *
سه نفر بودیم که در کاروان موهایمان حسابی بلند بود. قاعدتا ما جزو اولین نفراتی که حلق میشدند، نبودیم. باید منتظر میماندیم. صحنههای حلق به شهادت تمام حج رفتهها اینقدر ناخوشایند است که اگر چیزی در موردش نگویم بهتر است. دو ـ سه درخواست کردم، ولی جرات نکردند دست به موهایم بزنند تا اینکه یک نفر پیدا شد. نشستم روی پلهها. کنار بیست ـ سی نفر دیگر. زنها انگار، تماشاخانه رفتهاند. ایستاده بودند به فیلم گرفتن. چهار تیغ کند شد تا موهایم را تراشید. سرم را زخم نکرد. خودش هم کیفش کوک شده بود از حاصل دسترنجش. میخندید و دستش را میکشید روی سرم. میگفت از روز اول مکه پیش خودم میگفتم، این سه نفر، حلقشان سخت است. آخرش هم به سر خودم آمد و قسمت خودم شدی.
حاج سجاد محقق (نگارنده یادداشتهای روزانه حج ۹۷ از سرزمین وحی)
ریشهایم را نزدم اما خودم را که دیدم ترسیدم. صورتم گنده شده بود و کلهام کوچک. یک نفر آمد که بگذار ریشهایت را هم کوتاه کنم. برایم پرفسوری زد و گفت: به کله کچل و گرد میآید. خودم را نگاه کردم. راضی بودم و شاد البته. به اندازه تمام شادیهای زندگیام. خدا تا کسی این لحظه را تجربه نکرده از دنیا نبرد! بزرگترین آرزویم در عید قربان این بود. درست اولین دعا بعد از حاجی شدن….
انتهای پیام/