به گزارش پایگاه خبری ربیع، آرمین روزهاش را افطار کرد. به اتاقش رفت، روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد. خیلی احساس تنهایی میکرد. بدش نمیآمد مثل بعضی از پسرهای کلاس با یک نفر ارتباط بگیرد. یاد خانم نیکمنش افتاد. امروز مدام در دانشگاه به آرمین نگاه میکرد.
***
– برای امتحان میانترم حتما مطالبی را که سر کلاس گفتم، بخونید. امتحان آسونی نیست. خسته نباشید.
کلاس تمام شد. آرمین در حال جمعکردن کتاب و دفترش بود که سایه سنگین یک نفر را بالای سرش احساس کرد. سرش را بلند کرد. خانم نیکمنش بود. آرمین در حالی که هول شده بود، با ذوق و شوق از جایش بلند شد و سلام کرد.
خانم نیکمنش جواب سلامش را داد و گفت: ببخشید میخواستم اگه بشه برای امتحان میانترم جزوتونو بگیرم؟ کپی میکنم تا فردا میارم خدمتتون.
آرمین که گل از گلش شکفته بود، بدون اینکه چیزی بگوید جزوهاش را از روی میز برداشت و به سمت خانم نیکمنش دراز کرد و گفت: هروقت دوست داشتید بیارید. اصلا قابل شما را نداره.
خانم نیکمنش با تعجب گفت: مگر خودتون نمیخواید برای امتحان بخونید؟
آرمین در حالی که لبخند میزد، گفت: نه بابا. مهم نیست. شما نمرتون خوب بشه، انگار من نمرم خوب شده.
خانم نیکمنش در حالی که خندهاش گرفته بود، جزوه را گرفت، تشکر کرد و رفت.
***
آرمین روزهاش را افطار کرد. به اتاقش رفت، روی تخت دراز کشید و شروع کرد به مرورکردن ماجرای امروز. خوشحال بود. احساس میکرد دیگر دوران تنهایی تمام شده است. لبخند ملیحی روی لبانش نقش بسته بود. چند دقیقه که گذشت، در اتاقش به صدا درآمد. آرمین خودش را جمع و جور کرد و گفت: بفرمایید.
در اتاق نیمهباز شد و مادرش سرش را از میانه در وارد اتاق کرد و گفت: آرمین جان، امشب برای شب قدر کجا میری؟
آرمین بلند شد، روی تختش نشست و گفت: راستی یادم رفته بود…
چند ثانیه فکر کرد و ادامه داد: مامان، من میرم همین مسجد محله…
***
به ساعتش نگاه کرد. ساعت ۳:۳۰ بامداد بود. چیزی به اتمام مراسم نمانده بود. آرمین اصلا متوجه گذر زمان نشده بود. مدام در فکر خانم نیکمنش بود. تصمیم گرفت به ادامه مراسم توجه کند. کتاب دعایش را باز کرد. مداح در حال خواندن دعای جوشن کبیر بود. آرمین با جمعیت همراه شد.
اواسط بند ۵۹ بود: …یا رفیق من لا رفیق له…
آرمین یکدفعه خشکش زد. به ترجمه نگاه کرد: …ای رفیق کسی که هیچ رفیقی ندارد…
نویسنده: سید محمد موسوی بهرامآبادی
رفیق
آرمین روزهاش را افطار کرد. به اتاقش رفت، روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد. خیلی احساس تنهایی میکرد. بدش نمیآمد مثل بعضی از پسرهای کلاس با یک نفر ارتباط بگیرد. یاد خانم نیکمنش افتاد. امروز مدام در دانشگاه به آرمین نگاه میکرد.