به گزارش پایگاه خبری ربیع، به نقل از فارس، دیشب طوفان شدیدی در مکه آمد. منا و عرفات هم. خبر رسید برق در عرفات نیست. خانمها را قرار بود ساعت چهار بعدازظهر ببرند عرفات و ما را هم بعد از نماز مغرب. اما اذان مغرب را که دادند، هنوز خانمها توی هتل بودند. عربستان برای فرستادن اتوبوسها همکاری نمیکرد. اصرار داشت در هر ماشین یک بلد بومی باشد. اتوبوسها بودند، رانندهها بودند، مسافرها بودند و بلدها نه. در نتیجه حدود ۷۰۰ نفر خانم و ۴۰۰ نفر آقا در هتل ما سرگردان و منتظر شدند. آخر سر با تهدید ایرانیها اتوبوسها تحویل داده شد و بر خلاف برنامه، اول مردها و بعد خانمها را بردند.
تصویری از طوفان دیشب مکه و کنار رفتن پرده خانه خدا
یکی ـ دو ساعت آخر در هتل خیلی سخت گذشت. وقوف در عرفات اولین مرحله از اعمال حج است. بلااستثنا همه درونشان جنب و جوش است. عصر، دیدم توی طبقه ما پیرزنی آمده کنار اتاق شوهرش و دوتایی نشسته بودند کف راهرو. گفتم حاج آقا چرا اینجا؟ هوا گرمه. پیرزن نگذاشت شوهرش جواب بدهد. گفت: «دلم برای حاج آقا تنگ شده بود. پسرجان! دو هفتهس درست و حسابی ندیدمش. الان هم که برویم عرفات، چهار ـ پنج روز دیگر نمیتوانم ببینمش!»
لااقل هرکدام ۷۵ را داشتند، اما خب دل را نمیشود کاری کرد. وقتی اطلاع دادند اتوبوسها آمده و سریع بیایید، با بچهها شروع کردیم به بستن حولهها. بیهوا، محمد علی شروع کرد به لبیک یابن الحیدر خواندن و تا به خودمان آمدیم دیدیم همه داشتیم باهم میخواندیم. یکی ـ دو دقیقه بعد آرام شدیم. حولهها را بستیم و از اتاق زدیم بیرون. توی اتوبوس تازه فیلم طوفان عرفات و مسجدالحرام و پاره شدن پرده کعبه را دیدم. جا برای نشستن چند نفر نبود و من هم سرپا بودم. یک ساعتی تا عرفات راه بود. هدفون را گذاشتم گوشم و همخوانی رضا رضای گروه بچههای آباده را گوش کردم. دلیلش این بود که توی آن لحظات فقط یاد امام رضا آرامم میکرد. تمام که شد، روضه حضرت مسلم را گوش کردم. بین تمام اصحاب شهید کربلا، من عاشق شهید کوفهام. حالا شب شهادت سفیر حسین و همزمان با حرکت سیدالشهدا از مکه به سمت کربلا ما هم در راه عرفهایم.
* * *
جز ترمز وحشتناکی که اتوبوس در راه عرفات زد و همه را ترساند، اتفاق خاص دیگری نیفتاد. لبیکهایمان را گفته بودیم و اتوبوس آرام بود. بعضیها خواب، بعضی اشک، بعضی حرف و بعضی سکوت.
با بسمالله پایم را گذاشتم روی زمین عرفه. قرار است اینجا از گناه پاک شویم، توبه کنیم و اینجا… بگذریم. آرزو بر جوانان عیب نیست!
* * *
تا چشم کار میکند، اتوبوس است و آدم و چادر و تاریکی و همهمه. طوفان یکی ـ دو ساعت قبل، ژنراتورهای برق عرفات را از کار انداخته بود. فقط خیابان اصلی نور داشت. چادرها برق نداشتند و طبیعتا کولرها هم کار نمیکردند. بعد از کلی پیچ و تاب خوردن توی کوچه پسکوچههای عرفات و ببن چادرها رسیدیم به مجموعه خودمان. در تاریکی رفتیم توی چادر و برای خودمان جایی پیدا کردیم. همه درمانده، خسته و سر در گم.
کمی کمک عوامل کاروان کردم برای آوردن یخ و آب و …دعای شب عرفه را خواندیم و از چادر زدم بیرون. تنها راه افتادم به سمت جایی که بار آخری که آمدم، آن زمان که در عمره دانشجویی پرنده در آن پر نمیزد، خدا را به حق امام رضا قسم داده بودم دفعه بعد در حج، آن را ببینم. در راه، کوه عرفات بودم؛ جبلالرحمه. کوه رحمت که عرفات در دامنه آن قرار دارد. همان کوه کوتاهی که انگار به آسمان، محل زندگی خدای کودکی ما خیلی نزدیک است. چپ، راست، جلو و عقب پر از آدم است. سیاه و سفید و زن و مرد و پیر و جوان. از هر سمتی عدهای میآیند و عدهای میروند و اکثرا مسیرشان به سمت جبلالرحمه میچرخد.
در منابع دینی ما آمده حجت بن الحسن روز عرفه را در عرفات میگذراند. نمیدانم شب عرفه هم اینجاست یا نه اما هر چه هست من روی نگاه کردن در روی آدمها را ندارم. میگویند در قیامت که حضرت حجت را میبینیم، همه متوجه میشویم که او را قبلا دیدهایم، اما نشناختهایم. میگویند همه در عرفات منتقم خون زهرا سلامالله علیها را میبینند و نمیشناسند. من روی نگاه کردن به روی آدمها را ندارم. دلم میلرزد. همین.
* * *
رفتم بالای جبلالرحمه نشستم؛ پریشان و تنها. در زندگیام هیچ وقت اینقدر حس تنهایی که اینجا کردم را نکرده بودم. جا بجا آدم نشسته بود، اما انگار همه تنها بودند مثل من. انگار هرکس خودش مانده بود و حوضش. حوض بیآب و رنگ و رو رفته و شکسته. حوصله نداشتم. کلافه بودم. کسی نمیتوانست کمکی کند. خودم هم کاری از دستم بر نمیآمد. آدمها همه به فکر خودشان بودند. هیچ کس حوصله درست و حسابی نداشت. تُن صدای همه پایین بود. هر کسی توی خودش غرق شده بود. حال عجیبی را تجربه میکردم و حال عجیبی را تجربه میکردیم. از بالای جبلالرحمه چراغهای مکه قشنگ معلوم بود. خدای همین شهر تقدیرمان را اینطور رقم زده.
کوه جبلالرحمه در صحرای عرفات
برگشتم چادر. نیم ساعتی راه بود. قبلش یک دل سیر بالای کوه گریه کردم. سنگین بالارفته بودم و سبک آمدم پایین. حالم بهتر شده بود. گریه همیشه برای دردهای بیدرمان دواست. کمی مانده بود به نماز صبح. چند رکعتی نماز خواندم. دوستان و فامیل را یاد کردم که اذان دادند. نماز را که خواندیم، آمدم بخوابم که فکر کردم اگر یادداشت را زودتر بنویسم بهتر است. دوست ندارم زمان، احساساتم از شب عرفه را بازیچهاش کند. دراز کشیدم روی زیراندازم. درست به اندازه قدم و به عرضی که راحتترم به پهلو بخوابم تا طاقباز. پای پیرمردی که عمود به من خوابیده روی بدن من است و پای من روی بدن کس دیگری. جا تنگ است. انگار خوابیدهایم توی گور دسته جمعی. صدا از کسی در نمیآید. چند ساعت دیگر رستاخیز ماست. دیروز نوشتم که قرار است دوباره متولد شویم و هر تولدی مرگی قبل از خود دارد. از دیشب داریم جان میدهیم. جان کندن سخت است. خیلی سخت. شب اول قبر حج ما امشب است و حالا چشم روی هم میگذاریم. چشمهای خستهای که هنوز امیدوار است. اصلا به همین امید بسته میشود. باشد که حسین و مادرش نگاهمان کنند. امام رضا هم که عهد کرده سراغمان میآید. سراغ همه زائرهایش. غیر این هم انتظار نداریم. این خاندان پای عهدشان میمانند، درست مثل عمویشان عباس.
سجاد محقق
انتهای پیام/