به گزارش پایگاه خبری ربیع، طناب از دستانش رها شد و از ارتفاع ۹۸ متری به سمت زمین سقوط کرد. شروع کرد به فریادزدن، ولی فایده‌ای نداشت؛ باورش نمی‌شد، ولی واقعیت داشت. تا چند ثانیه دیگر به زمین می‌خورد و به بدترین شکل ممکن می‌مرد. تمام خاطرات زندگی‌اش از مقابل چشمانش گذشت؛ روزی که بدون اجازه پاک‌کن همکلاسی‌اش را برداشت؛ روزی که سر امتحان از دوستش تقلب گرفت؛ روزی که با پدرش دعوایش شد؛ روزی که شکستن قوری را تقصیر خواهرش انداخت؛ روزی که مادرش را به خانه سالمندان برد؛ روزهایی که همسرش را کتک زد؛ روزهایی که حقوق کارگرانش را نداد؛ روزهایی که کم‌فروشی و روزی که شکرها را در انبار احتکار کرد.
اشک در گوشه چشمانش حلقه زد. تا زمین فاصله‌ای نمانده بود. چشمانش را بست و با صدای بلند شروع کرد به فریادزدن: خدایا، غلط کردم… غلط کردم… فقط یه فرصت دیگه بهم بده… غلط کردم.
با صدای فریاد از خواب پرید. تمام صورتش خیس عرق شده بود. در حالی که نفس‌نفس می‌زد به اطرافش نگاه کرد. بدنش را لمس کرد. زنده بود. همه چیز فقط یک خواب بود. عرق‌های صورتش را پاک و شروع کرد با صدای بلند قهقهه‌زدن.
لیوان آبی را که کنار دستش روی میز گذاشته بود، برداشت و سرکشید. حالش که جا آمد، گوشی‌اش را از حالت پرواز خارج و شروع کرد به شماره‌گرفتن. چند ثانیه که گذشت، صدای خواب‌آلودی از آن طرف گوشی شنیده شد که گفت: جونم اوستا. چیزی شده؟
مرد اخم‌هایش را درهم کشید و گفت: خواب بودی حیف نون؟ تو آخرش هم هیچی نمی‌شی تو بازار. گوش کن ببین چی می‌گم؛ قراره قیمت برنج بکشه بالا. امروز میری تو بازار هرچی برنج می‌تونی می‌خری می‌ریزی تو انبار. تا من نگفتم نمی‌دی بیرون؛ فهمیدی؟
«حَتَّی إِذا جاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قالَ رَبِّ ارْجِعُونِ * لَعَلِّی أَعْمَلُ صالِحاً فیما تَرَکتُ کلاَّ إِنَّها کلِمَهٌ هُوَ قائل‌ها وَ مِنْ وَرائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلی یوْمِ یبْعَثُونَ» (مؤمنون: ۹۹ و ۱۰۰)
«(آنها همچنان به راه غلط خود ادامه می‌دهند) تا زمانی که مرگ یکی از آنان فرارسد، می‌گوید: پروردگار من، مرا بازگردانید. * شاید در آنچه ترک کردم (و کوتاهی نمودم) عمل صالحی انجام دهم؛ (ولی به او می‌گویند:) چنین نیست؛ این سخنی است که او به زبان می‌گوید (و اگر بازگردد، کارش همچون گذشته است) و پشت سر آنان برزخی است تا روزی که برانگیخته شوند.»