به گزارش پایگاه خبری ربیع، حمید نگاهی به رامین و اسماعیل انداخت و گفت: اینجوری نمیشه؛ باید یه کاری کنیم. من دیشب تا صبح داشتم فکر میکردم؛ یه فکری به ذهنم رسیده؛ بچهها تا نیمساعت دیگه بیاید خونه ما تا بگم باید چیکار کنیم.
***
۳ ماژیک و تقریبا ۱۰۰ برگه سفید روی میز بود. حمید نگاهی به رامین انداخت و گفت: رامین، تو ماژیک سیاه را بردار، ماژیک آبی را هم بده به اسماعیل.
خودش هم ماژیک قرمز را برداشت. همگی شروع کردند به نوشتن. کاغذهای سفید یکییکی پر میشد. چند ساعتی طول کشید تا تمام شد.
***
کاغذها را برداشتند و رفتند روبهروی مغازههای شلوارفروشی و آنها را بین مردم پخش کردند. شب خسته و کوفته به خانه برگشتند. حمید به اتاقش رفت. تازه لباسش را عوض کرده بود که پدرش به خانه آمد. مادر به سرعت به استقبالش رفت و شتابان پرسید: چی شد؟
مرد با لبخندی رضایتبخش گفت: خدا رو شکر به خیر گذشت. صاب کارمون گفت امروز سفارشامون زیاد شده. فعلا باشید کار کنید تا ببینیم چی میشه.
حمید که انگار قند توی دلش آب شده بود، به آخرین کاغذ دستنویسی که در دستش باقی مانده بود، خیره شد و آرام زیر لب خواند:
سلام. پدرهای ما در یک کارگاه تولید شلوار کار میکنن. رئیسشون گفته چون فروشمون کم شده، مجبوریم چند نفر از شما را اخراج کنیم. میخواستیم خواهش کنیم شلوار ایرانی بخرید.
نویسنده: سید محمد موسوی بهرامآبادی
یک خواهش ساده
حمید نگاهی به رامین و اسماعیل انداخت و گفت: اینجوری نمیشه؛ باید یه کاری کنیم. من دیشب تا صبح داشتم فکر میکردم؛ یه فکری به ذهنم رسیده؛ بچهها تا نیمساعت دیگه بیاید خونه ما تا بگم باید چیکار کنیم.