به گزارش پایگاه خبری ربیع، هشت سال پشت جبهه کار می کرد از درست کردن مربا تا بسته بندی آجیل، کیسه می دوخت و خیاطی می کرد، می گفت هشت سال کارمان این بود.

حوض آب و حیاط و گلدان های باصفا و طراوتش حکایت دل زنده اش را دارد.
پای صحبت هایش که می نشینی بهشت آرامش وجودش را احساس می کنی.
مادر است دیگر، آن هم مادر شهید…

به مناسبت گرامیداشت هفته بسیج در جوار خانواده شهید علیرضا احمدی ساعتی به گفتگو نشستیم و خاطرات این شهید را مرور کردیم. با ما در این گفتگو همراه شوید؛

در ابتدا خودتان را معرفی کنید.
بنده عزیزه صانعی مادر شهید علیرضا احمدی هستم و پدر ایشان هم محمد صادق احمدی نام دارد.

خصوصیات اخلاقی و رفتاری شهید در دوران کودکی، نوجوانی و جوانی چگونه بود؟
از کودکی اهل نماز و روزه بود و زیاد به مسجد رفت و آمد می کرد، بسیار مومن بود. درباره حجاب هم بسیار حساس بود، حتی اگر در منزل با پوشش مناسبی نبودیم تذکر می داد.

از فعالیت های قبل از انقلابش هم هر زمان که اینجا تیراندازی می کردند می رفت و سنگ پرتاب می کرد، هر چقدر به او می گفتیم با این کارها آخر تو را می کشند می گفت بگذار بکشند من دوست دارم شهید شوم.
اخلاقش بسیار خوب بود.

 شهید در دوران نوجوانی و جوانی چه علاقمندی هایی داشت؟
به مسجد بسیار علاقه داشت و برای حجاب ارزش زیادی قائل بود. کتاب های دینی را هم دوست داشت. به دختر بزرگم که او هم فعالیت های سیاسی داشت می گفت، خواهر من هم می خواهم مانند شما فعالیت داشته باشم، خواهرش به او می گفت برای شما زود است.

خواهرش راضیه در زمان شاه مدیر مدرسه بود و حتی سه بار برای روحانی که به مسجد می آمد و بالای منبر صحبت می کرد به همراه دوستانش نامه نوشتند و در نامه گفته بودند که چرا بالای منبر از ظلم و ستم های شاه حرفی نمی زنید، چرا از شکنجه های شاه چیزی نمی گویید.

ساواک می خواست خواهرش راضیه را برای همین مسئله بگیرد و برایش پرونده درست کنند به منزل همان آخوندی که نامه را برایش نوشته بودند رفتم و به او التماس کردم که اسم دخترم را به ساواک ندهید.

خواهرش راضیه در زمانی که مدیر مدرسه بود به حجاب و روسری داشتن دخترها در مدرسه مقید بود و به بچه ها برای نماز خواندن توصیه می کرد، برای خاطر همین مسائل و مواضعش می خواستند برایش پرونده سازی کنند اما به خواست خدا نتوانستند کاری کنند.

بعد از پیروزی انقلاب هم علیرضا وارد بسیج شد و در ۱۴ سالگی هم به جبهه رفت، دو سال بعد هم شهید شد و ۱۴ سال مفقودالاثر بود.

رابطه اش با خانواده و اقوام و همسایه ها چگونه بود؟
اخلاق خیلی خوب و نمونه ای داشت. با اقوام هم، آنهایی که خوب بودند و پشتیبان انقلاب بودند با ایشان خوب بود اما با آنهایی که ضدانقلاب بودند رابطه خوبی نداشت. با همسایه ها هم به همین صورت بود.

تحصیلاتش را تا چه مقطعی ادامه داد؟
تا کلاس نهم درس خوانده بود و بعد هم به جبهه رفت.

 وقتی می خواست به جبهه برود عکس العمل شما و خانواده چگونه بود؟
زمان اعزامش اول محرم بود. پرسیدم علیرضا کجاست جواب دادند رفته جبهه. دفعه دوم هم که رفت موج انفجار او را گرفت و بستری شد، هنوز تب داشت که گفت می خواهم به جبهه برگردم.

آن زمان من بیمار بودم آمد بر سر بالینم گفت: مادر وصیت کن، گفتم مگر قرار است از دنیا بروم که وصیت کنم، جواب داد پس بگذار من وصیت می کنم.

وصیتش را کرد و گفت: مادر من دارم می روم، اول از خدا خواستم مفقودالاثر شوم. اگر شهید شدم گریه نکنید و نگویید فرزندم شهید شده من راضی نیستم. یک موتور و دو بره داشت سفارش کرد آنها را بفروشید و پولش را به فقرا بدهید.

صبح روز بعد رفت، من با این که بیمار بودم با خواهرش به بدرقه علیرضا رفتیم.
نارحت شد که چرا برای بدرقه اش آمدیم و می گفت این کار باعث ریا می شود. حتی وقتی هم موج انفجار او را گرفت از گفتنش به دیگران ابا می کرد تا مبادا ریا شود.

در عملیات رمضان به شهادت رسید و ۱۴ سال مفقودالاثر بود و بعد هم که جنازه اش را آوردند برخی شماتت می کردند و حرف هایی می زدند اما من در جوابشان می گفتم امانت و هدیه خدا بود و به خدا پس دادم.

دیگران و پدر و برادرهایش را به آمدن به جبهه ترغیب می کرد می گفت به جبهه ها بیایید که امام زمان (عج) اینجا است.
برای ما تعریف کرد که یک بار که موج انفجار او را گرفته بود زیر بوته ای پنهان شده بود عراقی ها آمده بودند و با باتوم به بدنش زده بودند اما خودش را به مردن زده بود تا رهایش کردند، روز بعد نیروهای خودی رسیده بودند و او با زیرپوش خود به آنها علامت داده بود، بالاخره نجات پیدا کرده بود و به بیمارستان اهواز منتقلش کردند.

خبر شهادت ایشان را چطور به شما و خانواده دادند و عکس العمل شما چگونه بود؟
شب عملیات ما مراسم افطار داشتیم چند نفر از دوستان خواهر علیرضا منزل ما بودند برای پیروزی رزمنده ها نماز موسی بن جعفر علیه السلام خواندیم. همان شب خواب دیدم که امام کاظم علیه السلام سه بار دستشان را به سینه ام کشیدند و از آن زمان تا این لحظه حتی یک قطره اشک هم برای علیرضا نریختم.

می گفتند علیرضا را در تلویزیون دیده اند که صحبت می کند و اسیر شده؛ به سپاه خوانسار رفتم و از حال علیرضا جویا شدم گفتند در حال بررسی هستند.

شب خواب دیدم پنج جنازه را وارد منزلمان کردند که سه نفر آنها حضرت علی اکبر علی اصغر و حضرت قاسم علیهم السلام بودند و یکی از آنها هم علیرضا بود، در خواب دیدم تیر به استخوان سینه اش اصابت کرده، بعد از ۱۴ سال که جنازه اش را آوردند خواهرش جای گلوله را در استخوان سینه اش دیده بود.

پسر دیگرم حمیدرضا هم در جبهه بود بار دومی که به جبهه رفت خمپاره وسط ماشینی که در حال تعمیر آن بود می خورد دوستانش شهید شده و او مجروح می شود و بعد از چند سال هم با ۳۲ سال بر اثر سرطان فوت می کند، خودم چشم هایش را بستم و پاهایش را کنار هم گذاشتم.

 خواب یا خاطره ای بعد از شهادت ایشان دارید؟
منزل ما مدت پنج سال حسینیه بود و عکس شهدا را در تمام اتاق ها نصب کرده بودیم، از ختم قران تا قرائت ادعیه برنامه همیشگی حسینیه شهدا بود نذری می آوردند و اینجا حاجت می گرفتند. منزل طلبه ای رو به روی منزل ما بود یک روز آمدند گفتند شب ها صدای پدر شهید در حال قرائت دعا و قران می آید و صدای بسیار زیبایی است، اما پدر شهید اصلا شب ها برای دعا بلند نمی شدند.

در این پنج سال از این امور بسیار پیش آمد.
پدر شهید خواب امام خمینی (ره) را دیده بود که آمدند در منزل گشتی زدند و صبحانه خوردند.

هه فرزندانم و خودم فدای امام خمینی (ره) و خداوند از عمر ما بکاهد و به عمر آیت الله خامنه ای بیافزاید چون ما غیر از ایشان کسی را نداریم.
یک بار خانم سالمندی با پرس و جو منزل ما را پیدا کرده بود و می گفت مشکل بزرگی دارد و آمده است چیزی نذر حسینیه کند و تکه پارچه ای را به ما داد تا به منبر نصب کنیم، اما چون منبری در حسینیه نبود آن را به عکس یکی از شهدا نصب کردیم دو هفته بعد آمد و گفت حاجتش روا شده است.

سفارش و توصیه شما به جوانان چیست؟
همین که در بسیج هستید خودش بزرگ ترین عمل است، شما یادگاران امام خمینی (ره) هستید.

انتهای پیام/ چشمه سار