پایگاه خبری ربیع/

همه به هول و وَلا افتاده بودند. پدر و مردان شهر با چماق بی جهت در طولِ رودخانه ی دِز می دویدند و نعره می زدند: 《 طبل کو؟ طبل کو؟ 》

باد رویِ آفتاب سوختگی صورتم پنجه می‌کشید.

نگاهی به خورشید کردم که هر لحظه سیاه و سیاه‌تر می شد. مادر فوری چادرش را رویِ صورتم انداخت و گفت:

_《نگاتو ننداز به خورشید》

_《سی چه؟》

_《 نامادری خورشید دست گذاشته بیخِ گلوش تا خفه اش کنه》

_《طبل رو واس چی می خوان؟ 》

_ 《خودتو زِدی به نفهمی؟ خو طبل می زنند نامادریش بترسه دستش رو برداره. ندیدی رنگِ بی‌مادر سیاه شده؟》

زنان با ملاقه به جانِ دیگ هایِ مسی افتادند و صدای فریادِ مردان در جیغِ دیگ ها و غرشِ آب رودخانه گم شد.

مادر محکم به شانه ی قرمزِ پوست پوست شده ام نیشگون گرفت و گفت:

_《جا این علافی ها برو دیگ رو بیار》

با اکراه چادرِ گلدارش را رها کردم که یک هو صدای کیل زنان و تکبیر مردان در فضا پیچید. رنگِ خورشید روشن و روشن تر می‌شد و دیگر اثری از خفگی روی صورتش نبود.

از ترس به سمت خانه دویدم.

نویسنده: الهام زارعی

انتهای پیام/