به گزارش پایگاه خبری ربیع، از میان نویسندگان بزرگ جهان که بسیار میدانست، بسیار میخواند و مینوشت باید از «بورخس» نام برد. نویسندهای با آموختههای بسیار؛ نویسندهای که معمولاً نوشتههایش شبیه به ماز هستند و باید با هزار توی ذهن او الفت گرفت، قدم به قدم همراهش شد تا بتوان رازهای ماز ذهــن او را کشف کرد.
زندگی بورخــس
خورخه لوئیـس بورخس در سال۱۸۹۹ در پایتخت آرژانتین به دنیا آمد. خانوادهاش جزو سرشناسان بوئنوس آیرس بودند اما با شروع جنگ جهانی اول برای اقامت در اروپا کشورشان را ترک کردند. در پایان جنگ، بورخس به همراه خانوادهاش به اسپانیـا رفت و آنجا ساکن شد. بورخس همیشه آدم کتابـخوانی بود و بسیاری از منابع الهام آثارش را از کتابخانه به دست میآورد زیرا پس از مرگ پدرش مجبور شد خودش به تنهــایی بار زندگی را بر دوش بکشد از این رو در کتابخــانهای دور از خانهاش مشغول به کار شد. وی در مورد آن دوران سختِ تنگدستی مینویسد:«بعضی وقتها موقعی که شبها ده تا کوچه را رد میکردم تا به تراموا برسم، از زندگی حقیــر و غم انگیزی که داشتم چشمانم پر از اشک میشد». بورخس بارها نامزد دریافت جایزه نوبل ادبیات شد اما هیچگـاه نتوانست آن را کسب کند.
شیوه داستان نویسی
برخی معتقدند که داستانهای خورخه بورخس انقلابی در فرم داستان کوتاه کلاسیک ایجاد کرده است چرا که او واقعاً شگفتانگیز مینوشت به طوری که خوانندگان نمیتوانند هیچگونه حدسی در رابطه با پایان داستانهایش بزنند؛ به عبارت دیگر نوشتههای بورخس اغلب حالت جادویی دارند مثل شعبدهبازی که چیزهای غیرمنتظرهای از کلاهش بیرون میکشد. این نویسنده آرژانتینی در داستانهایش از همه عناصر اطراف خود بهره میگرفت: از ادیان مختلف سامی، ایرانی، هندی، عرفان و تصوف تا خرافات، جــادو و… همه را میتوان در آثارش دید. بورخس به همه کس و همه چیز اجــازه میداد تا به داستانهایش وارد شوند. زمانها را در هم میآمیخت؛ در نوشتههایش گذشته، حال و آینده در یک زمان و با هم پیش میروند. بورخس نویسندهای عادت زدا بود، وی خاطر نشان میکرد:«ما به همه چیز عادت میکنیم حتی به اینکه خودمان باشیم، عادت کردهایم. ما زندگی نمیکنیم، بلکه همه در نوعی حرکت حلقوی، تکــرار میشویم.»
تکیه اغلب داستانهای بورخس بر یک جهش کوچک تخیلی است و گاهی آنچنان این تخیل، موجه جلوه میکند که خواننده بدون آنکه متوجه باشد وارد دنیای تخیلی نویسنده میشود. بعضی داستانهای بورخس فضاهایی جادویی و بینهایت دارند به طوری که هر چیزی در آنها میتوان دید. در داستان «الف» بورخس تصویری از یک دنیای بینهایت میسازد:«دریای پر ازدحام را دیدم، طلوع و غروب را دیدم، جمعیتهای قاره آمریکا را دیدم. یک تار عنکبوت نقرهای در گوشه هرم سیاهی دیدم…»
تکــرار مســخ
بورخس در سالهای آخر عمرش نابینــا شد. همانطور که «گره گوار سامسا» در داستان «مسخ» نوشته «فرانتس کافکــا» یکباره به حشرهای تبدیل شد؛ بورخس هم در مسخ وحشتناک و هول آور مشابهی، یک روز نابینـــا از خواب بیدار شد و به یک باره زندگی در روشنایی و دنیای بیرون از او سلب شد و جای خود را به آموختن در ظلمت داد. «کارلوس فوئنتس» در قسمتی از شرح دیدار خود با بورخس مینویسد:«از کتابفروشی بیرون آمد و با عصایش به سمتی اشاره کرد.چشمانش را دیدم و افسون شدم:چنان مینمود که به درون خود مینگریست، انگار که تنها فایده بینایی همین بود و دیدن بیرون کاری یکسره بیهوده. چشمانی هراس آور بودند، به سبب ژرفای درونیشان، و در عین حال چشمانی مهــربان، به سبب بیپناهیشان در خیابان شهــر.»
آثار بورخس
از این نویسنده، آثار زیادی به فارسی ترجمه شده است که میتوان به برخی از آنها اشاره کرد:«شور بوئنوس آیرس، ماه در راه، قصههـا، الف، کتاب شن، موجودات خیالی و…»
عاطفه بازفتی