به گزارش پایگاه خبری ربیع، سه سال طول کشید تا باهم ازدواج کردیم. پدرم مخالف بود. آخر هم راضی نشد. مجبور شدیم با اجازه دادگاه ازدواج کنیم. پدرم رفت و آمد به منزل ما را ممنوع کرد. حتی نمیگذاشت مادرم را هم ببینم. در این اوضاع و احوال حسین تنها دلگرمی من شده بود. در کنار او خوشبخت ترین دختر دنیا بودم. همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه…

***

چشمانم را که باز کردم حسین را دیدم. او را بسته بودند به صندلی. به خودم که آمدم متوجه شدم من را هم محکم به صندلی بسته اند. زیر زمینِ سرد و تاریکی بود. مرد جوان سیگارش را روی میز خاموش کرد، کراواتش را صاف کرد و به سمت حسین رفت. دستش را بالا برد و محکم روی صورت حسین پایین آورد. چشمانم را بستم. دوست نداشتم کتک خوردن همسرم را بببینم.

صدای ضرباتی که به حسین وارد میشد مثل تازیانه بر جانم فرود می آمد. حسین ولی ناله نمیکرد. میخواست من اذیت نشوم. با صدای وحشیانه مامور ساواک چشمانم را باز کردم. حسین صورتش پر از خون شده بود. دیگر اثری از لبخند های مهربانش نبود. تمام صورتم از اشک خیس شده بود. مامور ساواک مدام از حسین میپرسید : اسم رفیقات را میگی یا نه ؟ ها؟ با توام حیوون…

 ولی تنها صدایی که از حسین به گوش میرسید صدای خس خس نفس هایش بود.

مرد جوان که ظاهرا خسته شده بود، روی صندلی نشست. سیگار جدیدی روشن کرد. یقه های کتش را صاف کرد و با خنده ای موزیانه گفت: تا به حال اسم بیژنی به گوشتون خورده؟

حسین تا اسم بیژنی را شنید چشمانش را به زحمت باز کرد و به من خیره شد. یاد حرف های دیشب حسین افتادم…

***

دیشب داشتیم برای جلسه محرمانه ای به خانه سید میرفتیم. در میان راه حسین به من نگاهی انداخت و گفت : اگر یه سوال ازت بپرسم راستش را میگی؟ من هم با نگاهی آمیخته با لبخند و تعجب نگاهش کردم و گفتم : دستت درد نکنه، مگه من تا حالا دروغ هم به تو گفتم؟

حسین لبخندی زد و پرسید: پشیمون نیستی که با من ازدواج کردی؟ همش استرس، درگیری، مبارزه. میتونستی مثل خیلی از دخترها یه زندگی آروم و بی دغدغه داشته باشی.

نگاهی به اعلامیه هایی که در دستم بود انداختم و گفتم : راستش را بخوای چرا. هر روز افسوس میخورم، حسرت میکشم. حسرت این که چرا زودتر با تو آشنا نشدم. از وقتی بواسطه تو با امام آشنا شدم تازه فهمیدم زندگی یعنی چی.

من یک ثانیه از زندگیم را با هزارتا از اون زندگی های بی دغدغه ای که میگی عوض نمیکنم. بعد لحن صدام را عوض کردم و با حالت شوخی گفتم : نکنه تو کم آوردی حسین آقا؟

حسین لبخندی زد و گفت: من آرزوم اینه که فدای اسلام بشم. نمیدونم اولین بیانیه سیاسی امام که سال ۳۲ منتشر شده را خوندی یا نه، امام یه جمله ای داره که از بس خوندمش حفظ شدم. امام میفرماید: ” براى نجات دین از دست مشتى شهوتران قیام کنید. موعظت ‏خداى جهان را بخوانید و یگانه راه اصلاحى را که پیشنهاد فرموده بپذیرید و ترک نفعهاى شخصى کرده تا به همه سعادت‏هاى دو جهان نایل شوید و با زندگانى شرافتمندانه دو عالم دست در آغوش شوید. “

هروقت حسین از امام صحبت میکرد چشمانش برق میزد. به برق چشمان حسین خیره شدم و با صدای آهسته گفتم : حسین جان اگر خدای نکرده، زبونم لال، ساواک بگیرت چیکار میکنی؟

حسین سرش را تکان داد و گفت : دعا کن برام بتونم مقاومت کنم.

 چند ثانیه سکوت همه جا را پر کرد…

حسین ادامه داد: راستی گفتی ساواک، یاد یه چیزی افتادم، تا به حال اسم بیژنی به گوشت خورده؟

کمی فکر کردم، بعد سرم را بالا انداختم و گفتم: نه، به ذهنم نمیاد. کی هست؟

حسین لبخندی زد و گفت : بی رحم ترین شکنجه گر ساواک، میگن کسی از زیر دستش زنده بیرون نمیاد…

***

بیژنی وارد زیر زمین شد. مامور ساواک احترام نظامی گذاشت. ابتدا صورتش را واضح نمیدیدم. چند قدم جلو آمد. باورم نمیشد. خواب بودم یا بیدار؟ چشمانم را بستم و باز کردم. ولی واقعیت داشت. پدرم در مقابل چشمانم ایستاده بود. بیژنی اسم مستعار پدرم در ساواک بود. شوکه شده بودم. پدرم به سمت حسین رفت و چنان با لگد به پهلوی او زد که صورتش از شدت درد کبود شد. به پدرم التماس میکردم ولی انگار صدای من را نمیشنید. پدرم گلوی حسین را گرفت و با غضب گفت : دِ آخه لعنتی این خمینی چی داره که حاضرید جونتون را واسش بدید؟ ها؟

حسین به زحمت نفس میکشید…

***

امروز سی و دو سال از آن روز میگذرد. عباس تنها یادگاری است که از حسین برایم بجا مانده است. اسمش را عباس گذاشتم تا فراموش نکند که امروز عَلَم انقلاب به دوش او و جوانانی مثل او گذاشته شده است.