به گزارش پایگاه خبری ربیع، رامین نگاهی به ساعت انداخت. دل توی دلش نبود. روی تخت خواب اتاقش دراز کشید. صدای گوشی را که شنید از جا پرید. آرش بود. آدرس و ساعت قرار را برایش فرستاده بود. نمی‌دانست چه کار کند. هم هیجان داشت و هم ترس. به قاب عکس پدرش روی دیوار نگاه کرد. خجالت می‌کشید به چشمان پدر خیره شود. سرش را پایین انداخت. لباسی که دیروز خریده بود را پوشید. از اتاق بیرون آمد. مادر سفره شام را پهن کرده بود.

  • رامین جان کجا میری؟ شام آماده شده…
  • کاری پیش اومده باید برم، شما منتظر من نباش

مادر بلند شد و به سمت طاقچه اتاق رفت و چیزی برداشت.

  • نمیدونم چرا دلم شور میزنه. بیا این قرآن کوچیک را بزار تو جیبت باشه.

رامین سریع از خونه خارج شد. کوچه تاریک بود، تاریک‌تر از همیشه. یک بار دیگر به آدرس نگاه کرد. باید با تاکسی می‌رفت. اولین تاکسی که دست بلند کرد ایستاد. راننده پیرمردی بود با موهای جو گندمی. موسیقی شادی از ضبط ماشین پخش می‌شد:

این دو روز دنیا خوش باش ….. فردا را کسی ندیده

زیر چشمی نگاهی به رامین انداخت و سر صحبت را باز کرد:

  • تا جوونی از زندگی لذت ببر، عشق و حال کن که وقتی مثل ما پیر شدی حسرت به دلت نمونه.

رامین غرق سکوت فقط به حرف‌های پیر مرد گوش می‌داد.

راننده سرش را به سمت رامین چرخوند و با صدای آروم گفت:

  • آدم عاقل نقد دنیا را ول نمیکنه به نسیه آخرت، تازه اگر آخرتی باشه…

ده دقیقه طول کشید تا به آدرس رسیدند. تاکسی سر خیابان ایستاد. رامین پیاده شد. کیف پول را از جیبش درآورد که راننده تاکسی از داخل ماشین صدا زد:

  • مهمون من باش جوون. ولی به حرفام خوب فکر کن.

تاکسی دور و دورتر می‌شد و رامین به این فکر می‌کرد که راننده تاکسی آدرس را از کجا می‌دانست؟!

در همین افکار بود که خودش را روبروی خانه آرش دید. برنامه شروع شده بود. از رقص نوری که روی پنجره افتاده بود مشخص بود. صدای موسیقی تندی به گوش می‌رسید. تردید عجیبی سراسر وجودش را گرفته بود. درحالیکه دستش می‌لرزید زنگ در را زد.

  • کیه؟
  • آرش منم، رامین
  • به خوش اومدی پسر، صبر کن الان میام بیرون

رامین از شدت سرما دستانش را در جیبش کرد. دستش به قرآنی خورد که مادرش داده بود. قرآن را از جیبش درآورد تا در جایی پنهان کند. کاغذی از میان قرآن افتاد. روی کاغذ نوشته شده بود:

“قسمتی از نامه حضرت مهدی (عج الله تعالی فرجه شریف): از تمام حوادث و ماجراهایی که بر شما می‌گذرد، کاملاً مطّلع هستیم و هیچ چیز از اخبار شما بر ما پوشیده نیست. از خطاها و گناهانی که بندگان صالح خداوند، از آنها دوری می‌کنند؛ اما شما آنها را مرتکب می‌شوید نیز با خبریم. از عهدشکنی‌ها و پشت سر گذاشتن عهد و پیمان‌ها با اطلاعیم….” (۱)

آرش بیرون آمد ولی رامین آنجا نبود…

  • بحارالانوار، ح ۵۳، ص ۱۷۵