پایگاه خبری ربیع/

در باز شد مرد می دانست اولین مشتری اش اوست رفت تا سماور را روشن کند.

زن نشست کنار پنجره روی میز همیشگی ، گفت : تو هنوز هم من را دوست داری ؟

“بیشتر از همیشه”

می دانی من چگونه زندگی می کنم ؟

دل بسته ام به مردی که هر شب در خانه ی یکی از زیبایان شهر است با این حال نمی توانم دست از دوست داشتنش بکشم .

مرد سرش را پایین انداخت ” لازم نیست این حرفها را به من بگویی مگر من شکایتی کردم ؟ در دلم نگهت می دارم برای همیشه “

و بعد به زور خودش را کشاند پشت میز دیگر ؛ لباس قرمز رنگ زن در او کششی بیشتر از همیشه ایجاد کرد ولی نمی خواست حتی ذره ای او را برنجاند

” هروقت صبحانه خواستی خبرم کن “

“تو حتی طاقت شنیدن حرف او را هم نداری پس چطور می توانی من را این گونه که هستم دوست داشته باشی ؟ “

زن سرش را برگرداند به سوی پنجره آن طرف دیوار بین گربه ها نبرد بود برای دست یافتن به زباله های گندیده ی شب قبل .

مرد گفت : فردا می روم پیش مادرم شاید کمی دیر در اینجا را باز کنم .

“فردا شاید نیامدم “

“ایرادی ندارد پس فردا که حتما می آیی ، می بینمت نه ؟ “

“شاید هیچ وقت نیایم “

مرد چیزی نگفت و خودش را مشغول شستن استکانها کرد .

زن گفت : حاضری همه چیز را رها کنی و با من بیایی؟

” باتو؟ کجا “

“هرجایی جز اینجا ، شاید برای همیشه باید با من در حال فرار باشی “

” فرار از چه “

” از او “

” عذابم نده چرا همیشه اخر حرف مان را می کشانی به سمت آن عوضی “

” آن عوضی را کشتم “

دهان مرد باز ماند …

انتهای پیام/