به گزارش پایگاه خبری ربیع، وقتی عفت خانوم واسه شهریه دانشگاه دخترش فرش زیر پاشون رو جمع کرد و برد فرش فروشی نبش بازار فروخت نازنین می‌گفت دل تو دلش نبود که جعفر آقا وقتی بیاد خونه چه قِشقِرِقی به پا میکنه

اون شب که جعفر میاد خونه حتی دوتا نون هر شبی هم تو دستش نبوده

میاد میشینه همونجا رو موکت کف خونه و هیچی به روی خودش نمیاره، عفت از ترس عصبانیت جعفر رفته بوده به بهانه شام درست کردن نیم ساعت الکی پای گاز وایساده بوده و صداش در نمیومده

اون شب جعفر طبق عادت همیشگیش کنترل تلویزیون رو میگیره دستش و شروع میکنه بالا پایین کردن کانال تلویزیون و یهو سکوت سنگین خونه رو میشکنه که “عفت این دَم‌پُختَکِت ته دیگ نبست؟ مُردیم از گشنگی”

شامشو که میخوره همون پای سفره ولو میشه رو زمین و یه کم بعد خوابش میبره، جعفر بعد از اینکه تو بازار حجرش آتیش گرفت و سوخت واسه خاطر خانوادش هر کاری کرد، از نظافت ساختمون تا سرایداری و انبارداری و دست فروشی و …

کمر خودش زیر فشار بدهی و خرج زندگیش خم شده بود ولی هیچوقت نذاشت سر زن و بچش جلو کسی کج بشه

آره آقا صابر، نازنین خانوم می‌گفت همیشه فکر می‌کنم بابام اون شب از خجالتش رو همون موکت دق کرد و مُرد، ولی من میگم شاید اون شب جعفر تو دلش از خدا خواسته که نگاه شرمندش دیگه تو چشم زن و بچش نیفته آخه خوب میدونی که دعاهاش خیلی بگیر بود

مادرشم تا همین پارسال که زنده بود تو کارخونه بسته بندی کار می‌کرد، آخریا هم یه روز بیصدا پا شد رفت کلیه‌شو فروخت داد پای اجاره عقب افتادهٔ همین خونه که با یه دختر جوون وِیلون و سیلون کوچه خیابون نشن

حالا آقا صابر این قصه رو واست گفتم که بدونی این دختر تخم و ترکهٔ کدوم پدر مادریه و وقتی میخوای دربارش فکرم بکنی قبلش مغزتو آب بکشی چه برسه به دهنت

پارسال واسه خاطر اینکه نازنین رو عقدت نکردن پاتو گذاشتی رو خرخرهٔ مادر بیچارش واسه پول پیش خونه و فرستادیش سینه قبرستون که به این دختر فشار بیاری بشه زن تویی که همسن باباش بودی ولی نشد

اون روز هیچی بهت نگفتم چون دهنمو قفل زده بودن و گذاشتم واسه همچین روزی که وقتی مثل الان لباس سیاه کل عزیزات رو یه جا تنت کردی و داغشون رو دلت قلمبه شد بهت بگم آقا صابر اون روزی که آتیش تنورت واسه نازنین بالا زده بود و واسه اینکه دهن جعفر به جواب نه باز نشه شبونه آتیشتو انداختی به حجرشو دار و ندارشو یه شبه به باد دادی، جعفر آقا اومد پیش من و گفت کنار حجرش ساعت مچی تورو پیدا کرده، ولی بعدش گفت خدارو خوش نمیاد گناه کسی رو ندونسته بشورم و همونجا واگذارت کرد به خدا

پیش خودت نگی داییش بی رگ بود و تو این همه مدت لب از لب باز نکرد، نه یه لحظه شک نکن آگه جعفر اون شب قسم روح مادر خدا بیامرزم رو نداده بود که هر چی شد پامو به این ماجرا باز نکنم شبونه سرت رو میذاشتم روی سینت بی شک، با اینکه آگه منم غیرت جعفر رو داشتم همون موقع‌ها باید دق می‌کردم

الانم آگه اینجام چون دم رفتنی جعفر این ساعتو داده بود به من که برسونم به دستت ولی آگه تا امروز باهات چشم تو چشم می‌شدم یقین قسمم رو می‌شکستم، میدونی آقا صابر اون شب وقتی جعفر سرشو برگردوند که بره یه آهی کشید که دلم بدجوری ریخت پایین، منتظر جواب آه جعفر بودم که یه روز بدون اینکه خونتو بریزم این امانتی رو برسونم دستت که هم قسمم رو نشکسته باشم هم امانتی جعفرو بهت داده باشم که دستش از این دنیا کوتاست

حالا این تو و این ساعت و …

راستی آقا صابر بند این ساعت رو عوض کن واسه دستت خیلی گشاده البته عقربه‌هاشم از وقتی جعفر آقا داد به من و رفت دیگه نمیچرخه، خودت برو ببین این عقربه‌ها کجا گیر کردن