به گزارش پایگاه خبری ربیع، دوقلو هستیم، برادرهای دوقلو. هرچقدر از نظر ظاهر به هم شباهت داریم ولی از نظر عقیده با هم متفاوت هستیم. زیاد با یکدیگر بحث می‌کنیم، ولی تا به حال هیچ‌کدام قانع نشده‌ایم. همیشه من با سوالاتم بحث را شروع می‌کنم و برادرم با اعصاب خرد بحث را تمام می‌کند. علت اینکه اعصابش خرد می‌شود را می‌دانم. او در قلبش با من موافق است، ولی در ظاهر به نفعش نیست قبول کند؛ چون با پذیرفتن حرف‌های من باید قید بعضی لذت‌ها را بزند. برای اینکه عذاب وجدان نگیرد، به این مسائل فکر نمی‌کند و ترجیح می‌دهد همه چیز را فراموش کند.
آن روز برادرم در حال شناکردن بود که سراغش رفتم. تا من را دید، سرش را به نشانه ناراحتی تکان داد و گفت: اومدی دوباره اعصابما خرد کنی؟
من هم بدون مقدمه گفتم: فقط یه سوال می‌پرسم و می‌رم. تو دلیلت چیه که می‌گی دنیای دیگه‌ای غیر از این دنیا وجود نداره؟
برادرم اخم‌هایش را درهم کشید و گفت: من به چیزی که نمی‌بینم، اعتقاد ندارم؛ اگر راست می‌گی یه نفر را به من نشون بده که این دنیایی که تو می‌گی را دیده باشه.
***
آن‌قدر نور شدید بود که چشمانم را بسته بودم. صداهای عجیبی به گوشم می‌رسید. احساس مرگ تمام وجودم را فراگرفته بود. تمام بدنم از ترس می‌لرزید. با تمام توان فریاد می‌زدم و کمک می‌خواستم. اولین صدایی که شنیدم، صدای جیغ بود. یک نفر مدام جیغ می‌زد. از میان صدای فریاد و جیغ صدای دیگری را شنیدم که می‌گفت: ماشاءالله، ماشاءالله، ببین چه آقا پسریه، این اولیشون.
من هنوز چشمانم را بسته بودم و از شدت ترس فریاد می‌زدم.
***
زمانی که بغلم کرد، آرامش عجیبی یافتم؛ دیگر نه می‌ترسیدم و نه فریاد می‌زدم. تا به حال این‌قدر آرام نبودم. هنوز از شدت نور چشمانم را بسته بودم. صدایی را شنیدم که گفت : تبریک می‌گم عزیزم. مادرشدن چه حسی داره؟
تازه متوجه شدم در آغوش مادرم هستم. از فرط خوشحالی شروع کردم به فریادزدن و بلند بلند می‌گفتم: مادر واقعیت داره، مادر واقعیت داره…
مادرم که متوجه حرف‌های من نمی‌شد، خیلی ترسیده بود.
خوشحال بودم که از اعتقادم دست برنداشتم. یاد حرف‌های برادرم افتادم که می‌گفت: من به چیزی که نمی‌بینم، اعتقاد ندارم؛ من به مادر هم اعتقاد ندارم.
ناگهان یاد برادرم افتادم. چشمانم را به زحمت کمی باز و به اطراف نگاه کردم. اثری از او نبود. در همین لحظه صدای مادرم را شنیدم که می‌گفت: پس اون یکی پسرم کو؟ کجا بردینش؟
– آروم باش عزیزم. اون یکی پسرت تا لحظه آخر به بند ناف* چسبیده بود، انگار خیلی دوست داشت اونجا بمونه، اگر یکم دیرتر بند ناف را ول کرده بود، خفه می‌شد؛ ولی خداراشکر به خیر گذشت. یکم از نظر تنفسی دچار مشکل شده، فعلا گذاشتیمش توی دستگاه.
مادرم مثل ابر بهاری اشک می‌ریخت. باورم نمی‌شد این‌قدر برادرم را دوست داشته باشد. راست می‌گفتند، هم وجود دارد و هم مهربان است، مهربان‌تر از آن چیزی که فکرش را می‌کردم.
*بند ناف، عضوی است که جنین به وسیله آن تغذیه می‌کند.