به گزارش پایگاه خبری ربیع،

گاهی دل آدم میگیره، ولی نمیدونه دلش چی میخواد

هی با انگشتات بازی می‌کنی، نخ‌های آویزون لباستو می‌کنی، گوشه ناخن هاتو می‌خوری…

یا اصلاً سعی می‌کنی حواس خودتو پرت کنی به سریال تکراری تلویزیون و به خودت بگی که چقدر سریال قشنگیه

ولی بازم چشمات خیره میشن به یه نقطه که انگار، انگار اون نقطه میشه یه دریچه به یه دنیای دیگه که غرق خیالت میکنه

میبرتت…

از این دنیای پرپیچ و خم و تکراری و عبوس آدم بزرگا یهو پرتت میکنه تو دنیای کودکی و لواشک و ترشک و آبنبات رنگی

روزایی که دوست داشتی با دوچرخهٔ نمره ۱۶ دور دنیارو بچرخی!

تنها مشکلی که واسه دور دنیا چرخیدنت فکرتو اذیت می‌کرد دوتا چرخ کمکی عقب دوچرخت بود که یه کم سرعتتو می‌گرفت

ولی تو فکرت بازم شدنی بود نهایتاً یه کمی کندتر…

گفتم دوتا چرخ کمکی…

راستی چقدر قشنگن اون چرخ‌ها وقتی میچرخن

میچرخن… میچرخن… میچرخن

پنج سال

ده سال

بیست سال

دوباره برگشتم به سی سالگی!

روی همون کاناپه ولو شدم و نخ لباسم دور انگشتم پیچ خورده،

آه چه سریال مسخره‌ای هزار بار دیدمش اصلاً سر و ته نداره الکی وقت مردم رو میگیرن دوتا خط متن دارن دوتا پارچ آب میریزن توش میدن به خورد ملت.

اصلاً نمیدونم مگه تو خونه‌ام آلودگی هوا داریم که از چشمای من هی داره اشک میاد؟

این آلودگیم هیچوقت درست نمیشه

مثل این گوشی که دیگه درست نمیشه

۳ روزه اصلاً زنگ نمیخوره معلوم نیست چشه!

راستی گوشیم گارانتی داشت؟

آگه داشتم مطمئنم ارزشی نداشت، اصلاً چی گارانتی داره؟

مگه حرفای تو که می‌گفتی همیشه پیشمی گارانتی این بود که واقعاً باهام بمونی؟

که همه زندگیمو ریختم به پاهات؟

این که دیگه گوشیه

کلاً ۱ سال گارانتی داشت

۱ سال….

فقط یک سال…

۱ سال بیشتر طول نکشید بودنت…

الان ۳ روزه همه چیز خرابه

۳ روزه برنامه‌های تلویزیون تکراریه

۳ روزه هوا آلوده ست

۳ روزه زنگ نمیخوره این گوشی لعنتی

انگار این روزها هر چیزی که خراب میشه دیگه هیچکسی سعی نمیکنه درستش کنه…

حتی من.