به گزارش پایگاه خبری ربیع، به نقل از فارس، قبل آمدن در اخبار می‌شنیدیم که پادشاه عربستان پی در پی قانون ابلاغ می‌کند و محدودیت‌ها را برمی‌دارد. اما در این بیست و دو ـ سه روز نه راننده زن دیدم و نه آزادی دیگر. زن در عربستان هنوز هم کاملاً یک جنس درجه دو محسوب می‌شود و پشت مرد راه می‌رود و کم حرف می‌زند و … البته موارد نقضش هم وجود دارد. از زمان روی کار آمدن پادشاه جدید، زن‌ها آزادی‌هایی هم پیدا کردند. مثلا مسجدالحرام پر است از زنان نظافتچی که جلوی کلمن‌های پرتعداد زمزم با «تی» ایستاده‌اند و راه به راه آب‌های ریخته شده جلوی آن‌ها را خشک می‌کنند. این مثال سقف پیشرفت زنان در عرصه اجتماعی مابین سفر قبلی و این سفر من به عربستان است؛ در حالی که خیلی‌ها در داخل به شوخی و جدی در این چند ماه آرزوی آزادی‌های غیر یواشکی در عربستان را می‌کردند!

حج یک دهکده جهانی کوچک است به سبک نظریه‌پردازان اطلاعاتی و حجاج ایرانی، ماکتی از جامعه ایران. با کپی تمام خلقیات و روحیات و آداب و ادب. با تمام مشکلات، معایب و محسنات ایرانی. جامعه‌ای احساساتی، بی‌نظم، مهربان به وقت آرامش و کینه‌ای به وقت خشم، اهل کمک، لبخند، تعارف، ارجحیت مسائل دینی و مذهبی بنا به سلیقه شخصی و نه توصیه دینی و هزار و یک خصوصیت دیگر. اما فکر می‌کنم اگر از زائران دیگر در مورد ایرانی‌ها بپرسند به دو مورد اشاره می‌کنند. مردمان خوشروی بی‌نظم. خیلی بی‌نظم. قومیت‌ها و ملیت‌ها در حج این‌قدر زیادند که کاملا می‌شود قضاوتی کلی در مورد آنها کرد. مهربانی پاکستانی‌ها، خوش‌پوشی مصری‌ها، نظم اندونزیایی‌ها و نظافت ترک‌ها در حج مشهود است. کنار این خصوصیات خوب، نامنظمی پاکستانی‌ها، خشونت مصری‌ها، بی‌توجهی به حقوق غیرهموطنان اندنزیایی‌ها و خودبرتربینی ترک‌ها هم دیده می‌شود.

آفریقایی‌ها متغیرند اما. خیلی زیاد. لابد محل زندگی و سطح تحصیلات و برخورداری از امکانات تاثیر زیادی رویشان دارد. بعضی‌هاشان خیلی خوب و بعضی‌ها غیر قابل تحملند. نکته اینجاست که حج، همایشی است برای دیدن تنوع اقوام و بالابردن تحمل. مورد اول را همه انجام می‌دهند، اما مورد دوم….

باتجربه‌ترهای حج آمده، قبل از سفر و در سفر هم، مدیر و معاون کاروان از به هم خوردن جو صمیمی کاروان بعد از اعمال حرف‌هایی زده بودند که درست بود. یکی ـ دو روز است که از منا آمدیم. اعضا کم‌کم اعمالشان را هم انجام دادند و دیگر مسئولیتی در این سفر ندارند. حالا اختلاف‌ها سر باز کرده. همان اختلاف‌های موجود در جامعه. تفاوت فرهنگی و سیاسی و اجتماعی و …. اتاق ما کنار اتاق مدیر کاروان است. هر یکی ـ دو ساعت یکی می‌آید و درخواست تعویض اتاق دارد. با هم‌اتاقی‌هایش نمی‌سازد و دیگر حوصله‌اش را سر می‌برند. روز اول سفر همه برای تحقق یک رویا، دست به دست هم دادیم. از گل نازک‌تر نگفتیم و نشنیدیم، فقط و فقط چون قرار بود کار و مسئولیتی بزرگ را به سرانجام برسانیم. حالا آن کار تمام شده و به جان هم افتاده‌ایم. درگیر شدیم و خسته از هم. درست مثل خبرهایی که از ایران می‌رسد. اختلاس و احتکار و ارتشا و هر عمل دیگری بر وزن افتعال. تا انقلاب بود و بعد جنگ و بعد هم سازندگی بعد از جنگ، یک ملت کم و زیاد برای تحقق یک آرمان کنار هم بودند و هوای هم را داشتند. بعد از گذر چند سال از جنگ، سفر‌ها و شکم‌ها که پر شد، خانه‌ها که قفل‌دار شد، دل‌ها از هم برید و غریبه شد و وضع همین شد که می‌بینیم. ما بچه‌های این نسلیم. نسلی که دل‌ها باهم غریبه بود. ما تجربه نزدیکی و برادری دل‌ها را نداشتیم و فقط شنیده و خوانده بودیم. حج فرصتی بود که ما چهار هم‌اتاقی متولد بعد از قطعنامه، میان صد و پنجاه حاجی جنگ دیده فضای روزهای همدلی را مزه کنیم و هنوز غرق در لذت و خوشی آن، یک دفعه بیفتیم وسط همان فضایی که در آن بزرگ شدیم. دل‌های نابرادری که برای هم نمی‌تپد.

فضای ما عوض نشد اما. من و جواد و امیر و محمدعلی باهم جر و بحث هم نکردیم. تهمت نزدیم، از دست هم خسته نشدیم، هر چند دنیایی از اختلاف داریم، اما دلمان می‌خواهد هنوز مزه خوش روزهای هم‌آرمانی و برادری را توی دهان بچرخانیم. ما از این فضای پر از تشویش و دلهره و بددلی خسته‌ایم. ما جوانیم. آرزو داریم.

* * *

امروز قرار است جلسه‌ای در بعثه تشکیل شود با حضور جوان‌ها. افراد زیر ۲۷ سال که به حج آمدند. این اولین بار است در جلسه‌ای به نام جوانان حضور ندارم. آن هم فقط به خاطر سن. من دو سال بزرگ‌تر از جوان‌ها شده‌ام. حسی مبهم و دوگانه. جوانم یا نه؟

نشسته ام روبروی کعبه. زیر آسمان خدا و آفتاب تازه دمیده صبح. دورتادورم صدای نجوا می‌آید. می‌خواستم دیشب برای طواف نساء بیایم، اما سرگیجه نگذاشت. حالم خوب نبود. یک ساعت قبل اذان بهتر شدم و راه افتادم سمت حرم. اذان را که دادند، نرسیده بودم. مردم توی خیابان صف کشیدند و ایستادند به نماز. نماز که تمام شد رفتم داخل. خلاف موج بلند جمعیت. به سختی راه باز می‌کردم. نمازم را خواندم. چند دقیقه‌ای قرآن خواندم و وقتی حس کردم خلوت شد، سمت مطاف رفتم. نیت طواف نکردم تا اول وضعیت را ببینم. نیم دور که گذشت به زحمت خودم را کشیدم بیرون. در این وضعیت طواف باطل بود. من با این قد و وزن نمی‌توانستم روی پای خودم قدم بردارم و فشار جمعیت مرا با خودش می‌برد. چاره‌ای نیست باید منتظر باشم. حدود نیم ساعت بعد به مطاف برمی‌گردم. وضع بهتر شده. دلشاد نیستم. امروز اولین بار بود که غمگین وارد مسجدالحرام شدم. این طواف نساء را که انجام دهم، نمازش را که بخوانم، تمام اعمال حج تمام می‌شود. دیگر مسئولیتی ندارم. همین برای غم کم نیست؟ تا این طواف در مکه بودم برای انجام سمعاً و طاعتاً اعمال و فرائض واجب. تمام که شود، سفر می‌شود مال خودم. در اختیار خودم. دیگر خدا کاری به کارم ندارد. حجتش را تمام کرده و من می‌مانم و یک راه دراز تا آخر عمر. دیگر بهانه‌ای برای هیچ کار خلاف شریعت ندارم. دیگر خودم را هم نمی‌توانم گول بزنم. غمگینم مثل کسی که کارفرمایش می‌گوید دستت درد نکند؛ این مزد و اضافاتت. کار من با تو تمام شد. برو به امان خدا و تو دلت این وسط نه مزد می‌خواست و نه چیز دیگر. تو این قدر کارفرمایت را دوست داشتی که حس فرمانبرداری‌اش شده بود رضایت درونی‌ات و حالا فرمان‌ها تمام شد.

روز آخر مدرسه است. باید بروی سراغ به‌کارگیری آموخته‌هایت و این تولد هم مثل هر تولد دیگری جانفرساست. از آن طرف شاکرم. به منتهایی که در توانم هست و می‌توانم باشم. برای تحقق آرزویم، برای دیدن این عظمت، برای قطره بودن در این بیکران اقیانوس و برای همه چیز.


بازی و شادی کودکان ترکیه‌ای در مسجدالحرام

چندبار جا عوض کرده‌ام امروز. کنار یک پاکستانی و یک مصری و عراقی و اندونزیایی نشسته‌ام. حوصله نداشتم با هیچ کدامشان حرف بزنم. دچار رخوت پایان شده‌ام. دلم می‌خواهد از این حال بیرون بروم. صدای دست می‌آید. کنارم دو دختر و یک پسر ترک دارند بازی می‌کنند. می‌خندند. نگاهشان می‌کنم که عکس بگیرم. خجالت می‌کشند و ساکت می‌شوند. عکس را که می‌گیرم می‌خندند و من هم همراهیشان می‌کنم. دلشان شاد است و یک دفعه دلم باز می‌شود. من هم دلشاد می‌شوم. نگاه می‌کنم به بیت‌الله. به آدم‌های دورش. به آسمان خدا. باید بلند شوم. یک کار مانده. می‌خواهم بروم سراغ ام‌المومنین. سراغ مادربزرگ مهربانی که قبل از عرفات دلهره را از دلم برد. می‌خواهم از یاور رسول الله تشکر کنم. حدیث داریم که خدا نعمت و روزی‌اش را با دَلوْ پایین نمی‌فرستد. مسبب‌الاسباب دارد. شکر آنها را کنید که شکر آنها شکر خداست. و من می‌خواهم شکر خدیجه را بکنم. خدیجه‌ای که اگر نبود، محمد (ص) نبود و اگر او نبود، اسلام نبود و اگر این طور می‌شد، من اینجا نبودم؛ کنار بیت‌‌الله و زیر سایه پرآرامش رسول مهربان. سلام بر خدیجه که خدا به او سلام رساند.

انتهای پیام/