به گزارش پایگاه خبری ربیع، پسرک دستش را از میان دست پدر بیرون کشید و همانجا وسط پیادهرو با حالت قهر ایستاد. پدر با تعجب نگاهی به او کرد و گفت: چی شد عزیزم؟ چرا ایستادی؟
پسرک در حالی که اخم کرده بود، با عصبانیت گفت: بابایی، وقتی من باهات حرف میزنم، اصلا حواست به من نیست. همش داری به تلفن همراهت نگاه میکنی.
مرد با لبخند دستش را روی سر او کشید و گفت: نه عزیزم، اشتباه میکنی، من همیشه حواسم به تو هست، هروقتم حرف میزنی یا سؤال میپرسی، فقط به حرفای تو گوش میدم. حالا دست بابایی را بگیر تا زودتر بریم.
پسرک که حرفای پدر را باور نکرده بود، دوباره دست او را گرفت و به دنبالش راه افتاد.
هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که پسرک دست پدر را فشار داد و گفت: بابایی، بابایی، این درخت انجیره؟
مرد در حالی که داشت با تلفن همراهش وَر میرفت، سرش را به نشانه تأیید تکان داد و گفت: بله عزیزم، درخت انجیره.
پسرک غمگین و ناامید سرش را پایین انداخت و آهسته زیر لب گفت: اگر درخت انجیره، پس چرا انار داده؟!
نویسنده: سید محمد موسوی بهرامآبادی
درخت انجیر
پسرک دستش را از میان دست پدر بیرون کشید و همانجا وسط پیادهرو با حالت قهر ایستاد. پدر با تعجب نگاهی به او کرد و گفت: چی شد عزیزم؟ چرا ایستادی؟