به گزارش پایگاه خبری ربیع، پیرمرد بساطش را کنار پیاده رو پهن کرد. زیر سایه نشست و به دیوار تکیه داد. چند ساعتی گذشت ولی خبری از مشتری نبود. رهگذرها بی تفاوت از کنار بساط پیرمرد می‌گذشتند. راستش را بخواهید اسباب بازی‌هایش قدیمی بود. نظر بچه‌ها را جلب نمی‌کرد. پیرمرد امیدوارانه شروع کرد به زمزمه کردن: بسم الله الرحمن الرحیم وَ مَنْ یتَّقِ اللَّهَ یجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ یرْزُقْهُ مِنْ حَیثُ لا یحْتَسِبُ وَ مَنْ یتَوَکلْ عَلَی اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ… هنوز آیه را به پایان نرسانده بود که پسربچه‌ای با لباس مندرس در مقابلش ظاهر شد. پانصد تومانی کهنه ایی را به سمت پیرمرد دراز کرد و گفت: دو تا فرفره میخوام. پیرمرد نگاهی به پولش انداخت و گفت: عزیزم دوتاش میشه هزار تومن… پسرک ملتمسانه گفت: ولی من فقط همین قدر پول دارم. میشه دو تا بهم بدید؟ یکیش را برای خواهرم میخوام. پیرمرد با لبخند به آسمان نگاه کرد و گفت: کرمت را شکر. پانصدی را گرفت و فرفره‌ها را به پسرک داد.
***
هوا تاریک شده بود. دیگر اثری از رهگذرها نبود. تنها فروش پیرمرد همان پانصد تومان بود. پیرمرد پانصدی را از جیبش بیرون آورد و با ناراحتی به آسمان نگاه کرد و گفت: با این فقط دو تا نون میتونم بخرم…
پیرمرد آرام بساطش را جمع کرد و به سمت نانوایی حرکت کرد. آنقدر فکرش مشغول بود که متوجه گذر زمان نشد. به خودش که آمد مقابل نانوایی بود. پانصدی را از جیبش بیرون آورد ولی قبل از اینکه چیزی بگوید شاگرد نانوا گفت: پدرجان نون نداریم. تموم شد. پیرمرد با ناامیدی پانصدی را درون جیبش گذاشت. کمی فکر کرد. یادش افتاد به نانوایی حسن آقا. کمی دور بود ولی چاره‌ای نبود. باید حتماً نان می‌خرید. نمی‌شد بدون نان به خانه برگردد. به سمت نانوایی حرکت کرد.
به نزدیکی‌های نانوایی رسید. چشم‌هایش را ریز کرد تا دقیق‌تر ببیند. ولی چشمانش درست می‌دید، چراغ‌های نانوایی خاموش بود. پیرمرد خسته و نا امید نشست تا کمی استراحت کند. در همین حین سوپر مارکت آن طرف خیابان را دید. بلند شد و راه افتاد. وارد سوپر مارکت شد. چشم‌هایش به نان‌هایی که کنار ترازو بود افتاد. نان‌های بزرگ با کنجد زیاد. با خوشحالی پرسید: این نون‌ها دونه ای چنده؟ صاحب مغازه که در حال دیدن تلویزیون بود بدون اینکه به پیرمرد نگاه کند گفت: این‌ها نون خونگیه، دونه ای هفصد…
پیرمرد بدون نان از مغازه بیرون آمد. به دیوار پیاده رو تکیه داد. اشک در چشمانش حلقه زده بود. دیگر به آسمان نگاه نکرد…
آرام به سمت خانه حرکت کرد.
زنگ خانه را زد. همسرش در را باز کرد. وارد خانه شد. همسرش به استقبالش آمد. وقتی دست‌های خالی پیرمردرا دید با خوشحالی گفت: خداراشکر چیزی نخریدی. پیرمرد متوجه منظورش نشد. وارد اتاق شد. یکدفعه دهانش از تعجب باز ماند. چشمانش را چند بار باز و بسته کرد. درست می‌دید. سفره غذایی وسط اتاق پهن شده بود. همسرش با لبخند گفت: نذریه، همسایه آورده، تازه می‌گفت نونش هم خونگیه، نون‌های بزرگ با کنجد زیاد…