
نون و پنیر

اسارت

شوهر عمه

هوا بهشدت داغ و سوزان بود. نفسکشیدن سخت شده بود. آبی در خیمهها پیدا نمیشد. همه لبها از فرط تشنگی خشک شده بود. مشکها خالی بود، ولی همه چیز روبهراه بود...

نگاهی به ساعتش انداخت. فقط نیمساعت به حرکت اتوبوس مانده بود.

طناب از دستانش رها شد و از ارتفاع 98 متری به سمت زمین سقوط کرد. شروع کرد به فریادزدن، ولی فایدهای نداشت؛ باورش نمیشد، ولی واقعیت داشت. تا چند ثانیه دیگر به زمین میخورد و به بدترین شکل ممکن میمرد....

میدان شهر از جمعیت پر شده بود. جای سوزنانداختن نبود. تنها صدایی که به گوش میرسید، پچپچ و همهمه بود؛ پیر و جوان، مرد و زن، کوچک و بزرگ، همه منتظر بودند. ناگهان شخصی که بالای پشتبام رفته بود، رو به مردم کرد و با شور و اشتیاق فریاد زد: عباس آمد، عباس آمد....