باشگاه خبرنگاران ربیع » تولیدی » فرهنگ و هنر
کد خبر : 213655
چهارشنبه - 4 بهمن 1396 - 11:43

《مهمانی》

 پایگاه خبری ربیع/ صدایِ مامور توی دلم هوار می شد و خیسی مایعی که از سرم می چکید، گونه و گردنم را گرم کرده بود‌. _《بنویس. یالا بنویس》. چشمانم زیرِ چشم بندی که زده بودم می سوخت و دماغم از بویِ سیگاری که فضا را پر کرده بود به خارش افتاده بود. نمی توانستم دست […]

《مهمانی》

 پایگاه خبری ربیع/

صدایِ مامور توی دلم هوار می شد و خیسی مایعی که از سرم می چکید، گونه و گردنم را گرم کرده بود‌.

_《بنویس. یالا بنویس》.

چشمانم زیرِ چشم بندی که زده بودم می سوخت و دماغم از بویِ سیگاری که فضا را پر کرده بود به خارش افتاده بود.

نمی توانستم دست های بسته ام را تکان دهم‌.

_ 《چی رو بنویسم؟ چندبار بگم؟ اون ها شب مهمان من بودند. ما شام خوردیم. حرف زدیم. بعد هم رفتند》.

_《 پس من می گم تا تو بنویسی》

_《با دستِ بسته بنویسم لامذهب؟ آخه چی چی بنویسم؟》

سیگارش را با شانه ام خاموش کرد. بویِ سوختگی تنم با دردِ بدنم، معده ام را آشفته کرد.

_ 《عُق به قبر پدرت … به کثافت انداختی اینجا را. زنیکه می خوای ی جور دیگه به حرفت بیارم، بفهمی مرد که حرف میزنه باس دُرُس جواب بدی؟》

با یک دستش تمام موهای بلندم را جمع کرد و از ریشه کشید. مغزم درد گرفت. محکم تر کشید. انگار پوست سرم کش می آمد و موهایم یک به یک از ریشه جدا می شدند. جیغ زدم.

_ 《می نویسی اون شب که مهمان ها اومدند، تو اطلاعیه ها را دستشان دیدی. بعد اومدی راپورتشون را دادی تا به حضرت والا خیانت نشه.》

سوختگیِ شانه ام، در دردِ کشیده شدن موهایم که گویی داشت کنده می شد، از یاد بردم. 《اون ها اطلاعیه نداشتن. به خدا فقط شام خوردیم و اون ها رفتن. اصلا اطلاعیه ی چی. اون ها فقط مهمانم… آآآآخ》.

_《چه‌جور مهمانی بودند که صاحب خونه نمی شناختشون؟》

_ 《یه سری بچه ی چهارده ، پونزده ساله، شاگردهایِ کلاس داستان نویسی منند. هر هفته کلاس داریم. هر هفته برای شام میان…》

_《پس خودِ ناکِست بهشون انشا یاد می دادی…》

خطوطِ دست مامور رویِ صورتم کشیده شد و به لبانم رسید. لبانم را با انگشتانش محکم فشار داد و داد زد: 《کسی وارد نشه》.

بعد همانطور که موهایم را دورِ مچش می پیچاند، دست به سمت رانم برد و گفت: 《 حیفِ توعه فردا صبح با مهمان هات بری هواخوری. بهتر چند روز بیشتر مهمانم باشی》.

درد در تنم پیچید.

انتهای پیام/