یک زلزله یک تلنگر
مرضیه سادات فاطمی مدتها بود که ذهنم از این “چرا”های بزرگ نپرسیده بود. از همان “چرا”هایی که ترجیح میدهی اصلاً به ذهنت نرسند مبادا که تکانی به زندگی آرامت بزنند. اما چند روز پیش دوباره ذهنم یک “چرا”ی بزرگ پرسید. زمانی که خبر زلزلهی عظیم کرمانشاه را شنید ناگهان پرسید چرا؟ آخر چرا باید چنین […]
مرضیه سادات فاطمی
مدتها بود که ذهنم از این “چرا”های بزرگ نپرسیده بود. از همان “چرا”هایی که ترجیح میدهی اصلاً به ذهنت نرسند مبادا که تکانی به زندگی آرامت بزنند. اما چند روز پیش دوباره ذهنم یک “چرا”ی بزرگ پرسید. زمانی که خبر زلزلهی عظیم کرمانشاه را شنید ناگهان پرسید چرا؟ آخر چرا باید چنین بلایی گریبانگیر مردم بیگناه میشد؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ ذهنم به سرعت لیستی از پاسخهای ممکن را مرور کرد: آزمون الهی و بعد هم سریع صورت سؤال را خط خطی کرد. آخر این “چرا” خیلی خطرناک بود. از آن چراهایی که شاید مرا به چالش میکشید. از آن چراهایی که شاید باعث میشد تکانی به خودم بدهم و از ناحیهی امن و آرام زندگیام خارج شوم. سریع ذهنم را پاک کردم تا بیش از این فکر نکند. ذهن من عادت ندارد خیلی به خبرهای بد فکر کند، گاهی ترجیح میدهد سرش را بکند زیر برف. بی خبر بودن بهتر است.
سریع ذهنم را منحرف میکنم و مشغول میشوم به زندگی همیشه. ذهنم را معطوف میکنم به یک دنیا هدف و برنامهای که دارم. اما مگر میشود خبرهای زلزله را نشنید. پنبه هم که در گوشت باشد از این طرف و آن طرف همهمه را میبینی و میشنوی. نمیتوانی صدای زنی را نشنیده بگیری که مثل تو سرش را زیر برف نکرده. زنی که دل کنده و رفته به میان آوار، به میان کودکان بیسرپرست، میبیند و فریاد می زند و نمیتوانی بعض را در صدای او نشنوی. فریاد میزند به جای آن کودکانی که فارسی هم بلد نیستند. به جای آن بزرگترهایی که شاید انقدر درگیر بهت و شوکند، آنقدر درگیر غم و اندوهند که صدایشان بریده اصلاً نمیتوانند فریاد بزنند. و این زن میشود فریاد آنها و صدا می زند کمک کمک.
پنبه هم که درگوشت کنی نمیتوانی نبینی همهمه مردمی که جمع شدهاند تا کمکهای مردمی را بفرستند، نمیتوانی نبینی آنها را که کوچ کردهاند و رفتهاند تا کمکی بکنند، نمیتوانی نبینی استادی را که مدال افتخارش را به مزایده گذاشته تا شاید از درآمدش مسکنی یا مدرسهای درست کند برای کودکان کرمانشاهی، تا هدیه کند افتخارآمیزترین لحظهی زندگیش را به آیندهی کودکانی که امروزشان به خاک نشسته است.
و در این همهمهی همدلی و همدردی چه غمانگیز است وقتی میشنوی عدهای هم از این آب گل آلود ماهی میگیرند. همانها که در این بازار سیاه به دنبال آباد کردن خود از ویرانههای دیگرانند.
آن وقت است که بیاختیار بخش کوچکی از پاسخ چرایت را میگیری. انگار این حادثه یک آزمون است اما نه فقط برای آنها که مبتلایش شدند بلکه برای همهی آنهایی که شنیدند و دیدند. تا بسنجند عیارشان را و ببینند که چند مرده حلاجند. ببیند از کدام دستهاند؟ آیا مثل من سر در برف کنان به زندگیشان میرسند تا مبادا خبر بدی خاطرشان را مکدر کند؟ آیا بسنده میکنند به یک پیام “ملت تسلیت” در شبکههای اجتماعی یا تکانی به خود میدهند، حرکتی میکنند و گامی بر میدارند. یا خدایی نکرده چون آن دیگرانی میشوند که ذکر رفتارشان شرمآور است.
آری، این حادثه یک آزمون است اما نه فقط برای آنانکه گرفتارش شدند بلکه برای ما.