نان
چند نفری مانده بود تا نوبتم شود. نان گرمخوردن، معطلی هم دارد. خوب شد با احمد آمدم، وگرنه حوصلهام سرمیرفت.
به گزارش پایگاه خبری ربیع، چند نفری مانده بود تا نوبتم شود. نان گرمخوردن، معطلی هم دارد. خوب شد با احمد آمدم، وگرنه حوصلهام سرمیرفت.
– تعریف کن احمدجون، چه خبر؟ راستی اون اضافهکاریها را نریختن حساب؟
– نه بابا، من که این ماه بیچارم؛ هم شهریه دانشگاه شهروز عقب افتاده، هم قسطای اون ماشین شاسی بلنده که تازه خریدم.
– ای بابا، احمد دست رو دلم نذار؛ من قول دادم این ماه مبلای خونه رو عوض کنم. فرشاییام که ماه قبل خریدم، هنوز نتونستم چکاش رو پاس کنم؛ وجدانا دیگه با دو سه ملیون در ماه زندگی پیش نمیره. قبول داری؟
– آره، با این خرجا دیگه حقوقا جوابگو نیست. من که هر ماه کم میارم.
گرم صحبت بودیم که پیرمردی با سر و وضع نامناسب روبهرویمان ظاهر شد. دستش را جلوی احمد دراز کرد و درخواست کمک داشت. احمد دستانش را در جیبش پنهان کرد و گفت: باور کن وضع من از تو خرابتره؛ روم نمیشه، وگرنه گدایی میکردم.
پیرمرد که از احمد ناامید شده بود، به سمت من آمد. من هم قبل از اینکه چیزی بگوید، گفتم: پدرجان، شرمنده پول خرد ندارم.
پسربچهای که جلویم در صف ایستاده و نظارهگر ماجرا بود، کارتی را به سمت پیرمرد دراز کرد. پیرمرد کارت را گرفت و روی آن را خواند. لبخند روی لبان پیرمرد نقش بست.
مثل همیشه فضولیام گل کرده بود. به دستان پسربچه نگاه کردم. در دستانش تعدادی کارت بود. انگشت شصتش را روی آنها گذاشته بود. نمیشد خواند. رو به پسرک کردم و گفتم: پسرجون، از اون کارتات به من هم میدی؟
پسرک نگاهی به کارتهایش انداخت.
– به شما هم این ماه کارت ندادن؟ ما هم ماه قبل گیرمون نیومد. اشکال نداره من کارت زیاد دارم.
کارتهایش را شمرد. چهار تا بود. دو تا از کارتها را در دستش نگه داشت و دو کارت دیگر را سخاوتمندانه به سمتم دراز کرد. انگشت شصتش کنار رفته بود. حالا دیگر میتوانستم روی کارتها را بخوانم.
هر کارت مخصوص ۵ قرص نان
خیریه امام حسن مجتبی (علیهالسلام)