تولیدی » داستانک » سرمقاله
کد خبر : 387873
یکشنبه - 28 مرداد 1397 - 11:13
نویسنده:محمد موسوی بهرام‌آبادی

مادربزرگ

محمد با خوشحالی وارد خانه شد. مادربزرگ در حال آب‌دادن به گل‌های حیاط بود. محمد تا او را دید، صدایش را بالا برد و با شعف گفت: مادربزرگ… مادربزرگ… و به سمت او دوید.

مادربزرگ

به گزارش پایگاه خبری ربیع، محمد با خوشحالی وارد خانه شد. مادربزرگ در حال آب‌دادن به گل‌های حیاط بود. محمد تا او را دید، صدایش را بالا برد و با شعف گفت: مادربزرگ… مادربزرگ… و به سمت او دوید.
مادربزرگ کمی ترسیده بود؛ با اضطراب به سمت صدا چرخید؛ ولی وقتی لبخندهای محمد را دید، خیالش راحت شد. محمد که سر از پا نمی‌شناخت تا به او رسید، محکم بغلش کرد و گفت: بالاخره دارم به آرزوم می‌رسم؛ دارم به آرزوم می‌رسم.
مادربزرگ که نفسش تنگ شده بود، محمد را به زحمت از خودش جدا کرد و گفت: کدوم آرزو عزیزم؟
محمد در حالی که نفس‌نفس می‌زد، گفت: آرزوی چاپ کتابم. قراره وامم درست بشه، تا چند وقت دیگه کتابم را چاپ می‌کنم.
مادربزرگ دستانش را به سمت آسمان بلند کرد و با خوشحالی گفت: خدا را شکر؛ ان‌شاءالله همه به آرزو‌هاشون برسن. محمدجان، دعا کن من هم به آرزوم برسم.
محمد هم سرش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت: خدایا، مادربزرگ گلم را هم به آرزوش برسون.
بعد سرش را نزدیک گوش مادربزرگ کرد و گفت: مگه آرزوی شما چیه؟
مادربزرگ هم آهی کشید و گفت: من تا حالا کربلا نرفتم؛ آرزوم اینه برم کربلا.
*******
مادربزرگ مدام زیر لب ذکر می‌گفت و اشک می‌ریخت. تا به حال کسی او را این‌قدر خوشحال ندیده بود. تا نگاهش به محمد افتاد، در حالی که سعی می‌کرد خودش را کنترل کند، گفت: محمد، می‌دونی چی شده؟ بابات با این وضع مالی‌اش برام بلیت کربلا گرفته؛ نمی‌دونم از کجا پول گیر آورده، می‌خوام برای اولین بار برم کربلا، دارم به آرزوم می‌رسم، باورم نمی‌شه.
بعد دوباره شروع کرد به اشک‌ریختن. چند دقیقه که گذشت با گوشه روسری سفیدش اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: راستی محمدجان، چند ماه پیش گفتی می‌خوای کتابتا چاپ کنی؛ پس چی شد؟پول گیرت نیومد؟
محمد که غرق تماشای شادی مادربزرگ بود، در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت: چرا پول گیرم اومد؛ حالا عجله‌ای نیست، چاپ می‌کنم بعدا.