صف
چشمانم را که باز کردم، در میان یک صف طولانی بودم. گردنم را کج کردم تا شاید ابتدای صف را ببینم؛ ولی امکان نداشت. صف آنقدر طولانی بود که ابتدا و انتهایش مشخص نبود.
به گزارش پایگاه خبری ربیع، چشمانم را که باز کردم، در میان یک صف طولانی بودم. گردنم را کج کردم تا شاید ابتدای صف را ببینم؛ ولی امکان نداشت. صف آنقدر طولانی بود که ابتدا و انتهایش مشخص نبود. با وجود این همه آدم، هیچ بینظمیای دیده نمیشد. هرکس دقیقا سرجای خودش ایستاده بود. کارمندانی که آنجا کار میکردند مدام عدهای را جلو و عقب میبردند. بعضی از کسانی که عقب میرفتند، به شدت اعتراض میکردند و بعضی از کسانی که جلو میرفتند، بسیار خوشحال بودند. داشتم به علت کارشان فکر میکردم که موبایلم به صدا درآمد؛ پدرم بود.
– سلام پدر جان، حالتون خوبه؟ خوب هستید؟
-سلام محمد، خوبی پسرم؟ بد موقع که مزاحم نشدم؟
-نه پدر جان، این چه حرفیه؟ من در خدمتم.
-محمدجان، راستش دلم هواتو کرده بود؛ گفتم اگه میتونی بیای ببینمت.
زمان زیادی در صف معطل شده بودم. اگر میرفتم ممکن بود نوبتم را از دست بدهم؛ ولی…
-الو پدر جان، پشت خط هستید؟ من انشاءالله تا چند دقیقه دیگه خدمت میرسم.
پدرم خیلی خوشحال شد. جایم را به شخصی که پشت سرم بود، سپردم و رفتم.
***
زمانی که برگشتم، صف خیلی جلو رفته بود. به زحمت توانستم آن شخص را پیدا کنم. همان کسی که جایم را به او سپرده بودم؛ ولی به محض اینکه سرجایم ایستادم، دو نفر از کارمندان آنجا آمدند و با کمال محبت من را به انتهای صف بردند. از فرط تعجب و ناراحتی زبانم بند آمده بود؛ ولی نمیتوانستم اعتراض کنم.
***
زمان زیادی گذشت تا سرانجام نوبت من شد. کارمندی خوشچهره پشت میز نشسته بود. با نگاهی مهربان به من سلام کرد و گفت: از اینکه در صف معطل شدید، عذرخواهی میکنم.
بعد دستش را زیر میز کارش برد و گل بسیار خوشبویی را بیرون آورد و ادامه داد: برای جبران این گل را به شما تقدیم میکنم. میتوانید با بوکردن آن خستگی این مدت را از تنتان بیرون کنید.
من که از تعجب داشتم شاخ درمیآوردم، گفتم: ممنونم، ممنونم، چشم حتما بو میکنم. فقط راستش من تا به حال کارمندی به مهربونی شما ندیدم. میشه اسمتون را بدونم؟
کارمند سرش را بلند کرد و با لبخندی شیرین پاسخ داد: بنده عزرائیل هستم.
امام صادق علیهالسلام: اِنْ اَحْبَبْتَ اَنْ یزیدَ اللّه ُ فی عُمُرِک فَسُرَّ اَبَـوَیک.
اگر دوست داری خداوند عمرت را زیاد کند، پدر و مادرت را شاد کن. (بحارالأنوار، ج ۷۴، ص ۸۱،، ح ۸۴)