باشگاه خبرنگاران ربیع » تولیدی » فرهنگ و هنر
کد خبر : 213699
چهارشنبه - 4 بهمن 1396 - 12:48

دیدار با مرگ

 پایگاه خبری ربیع/ وحشت تمام وجودش را گرفته است، در این لحظه نمی تواند آرامشش را حفظ کند احساس می کند دیگر فرصتی برای شاد بودن ندارد درد دست حواسش را پرت می کند جیغ بلندی می زند ولی صدا در گلویش خاموش می شود. این بار با توان بیشتر فریاد می زند و تمام […]

دیدار با مرگ

 پایگاه خبری ربیع/

وحشت تمام وجودش را گرفته است، در این لحظه نمی تواند آرامشش را حفظ کند احساس می کند دیگر فرصتی برای شاد بودن ندارد

درد دست حواسش را پرت می کند جیغ بلندی می زند ولی صدا در گلویش خاموش می شود.

این بار با توان بیشتر فریاد می زند و تمام تلاشش می شود یک آه کوچک که توانایی کمک خواستن نداشت.

صدای برخورد سرش به آسفالت خیابان را می شنود بعد گرمای خون را لابه لای موهایش حس می کند خون به سرعت راهش را از لای موها پیدا کرد و کف خیابان ریخت.

صدای زنگ تلفنش است کمی امیدوار می شود مرد چندین بار تماس می گیرد و دست آخر پیغام می گذارد ” عزیزترینم چرا جوابم را نمی دی؟ این سونوگرافی را کی گرفتی ؟ خواستم بهت بگم من هیچ جا نمی رم زود برگرد خونه “

خواست دستش را به طرف تلفن همراهش ببرد ولی ماشین بعد از آن همه زمین خوردن مچاله شده است و زن نمی تواند حتی خودش را تکان دهد.

رسیدن به تلفن همراه آخرین شعله ی امیدش است که خیلی زود خاموش شد.

ترس از مردن کم کم به سراغش آمد ، برای تنهایی اش گریه کرد گرمای اشک و خون صورتش را پر کرد می دانست تا وقتی خونش گرم باشد زنده می ماند.

ناامیدی با قدرت بیشتری به سراغش آمد و این بار زن تسلیم شد.

به خانه اش فکر کرد و روبانی که تا همیشه باید گوشه ی عکسش باشد و دوستانش که وقتی او را در جمعشان نبینند و جویای حالش شوند با شنیدن خبر مرگش مواجه می شوند.

به مادرش فکر کرد حتما بیشتر از همه به سر و رویش می زند و شاید در میان این شیون ها کمی هم پشیمان باشد ، پشیمان از خراب کردن زندگی شان شاید هم بیشتر گریه کند برای پدرش نصرت و بهانه اش مرگ زن باشد.

نصرت از همان اول با ازدواج دخترش و مردی که دستش به دهانش نمی رسد مخالف بود، دست نصرت دهانش را هم رد کرده بود.

عشق هر چقدر  هم که عمیق باشد شکم گرسنه کارش را می سازد و همان دست حالا قید دهان را زده به دزدی و نزول رسید.

پدرش نجیب بود و دزدی را عادت خود نکرد ولی نزول بهترین چاره است. قر زدن های مادرش کم شد ولی تنهایی های پدر بیشتر؛ دوستانی که جای هم صحبتی های همسر را برای پدرش پر کرده بودند تریاکی های محله بودند و کسی جز پدرش آدم حسابشان نمی کرد.

خانه برای سود یک سال از آن پول ها رفت و پدر هیچ راهی نداشت جز رفتن . زن آن روز را به یاد آورد روزی که از مدرسه به خانه بر می گشت ، همه ی همسایه ها جمع بودند در خانه یشان به سختی از لابه لای آنها گذشت و خودش را رساند به اتاق پدر ، پارچه ای روی مرد پهن شده است و تا انگشتانش را پوشانده دختر از همان انگشتها پدرش را شناخت.

مادر آن طرف تر گریه می کرد و در میان گریه هایش پدر را لعنت می کرد که او و دختر را تنها گذاشته. دختر  نمی تواند حرفی بزند و به جای خوابیدن پدرش خیره مانده ، هانیه دوست مادر با شوهرش حزف می زند “چرا جواب نمی دی کار واجب دارم… ناصر خودش را کشت … به قران باور کن … نمی دانم …آمپول هوا به خودش زده … نمی دانم … زودبیا … خداحافظ “

دختر می داند دلیل مرگ پدرش طلبکار ، نزول و تریاک نیست دلیلش عشقی بود که مادر از او دریغ کرد، حتی به نصرت هم فکر کرد شاید اگر زنده بود از مرگ زن ناراحت می شد و بعد روزهای شادش را به یاد آورد.

روزی که اسمش را در میان قبول شدگان دانشگاه دید روزی که توانست اولین کتابش را بنویسد و روزی که برای اولین بار مرد را دید ، تمام روزهای خوش زندگی در یک دقیقه خلاصه شده بود و رسید به امشب ؛

زن لباس قرمز و باز  پوشید مرد می دانست این جور لباس پوشیدن ها برای اتفاقی خاص است ، خودش را سریع کنار زن رساند و او را از پشت بغل کرد زن این بغل کردن های یک باره را دوست داشت .

-نمی خواهی دلیلش رو بگی ؟

-دلیل نمی خواهد هوس کردم امشب بر ای شوهرم قرمز بپوشم

مرد پیشانی زن را بوسید و گفت پس هوس کردی

زن نمی دانست از کجا شروع کند هیجان زبانش را بند آورده است ترجیح داد با حرف زدن از دوقلوهای همسایه شروع کند.

مرد لیوان چای را بر می دارد کاش ما هم امکان بچه دار شدن داشتیم و ادامه می دهد که شرکتشان می خواهد او را برای مدیریت شعبه ی جدیدشان به ترکیه بفرستد و زن باید چند ماه تنها بماند.

زن جواب سونوگرافی را پنهان کرد می داند مرد در آرزوی این فرصت بود، زن احتیاج داشت تنها باشد، سویچ را برداشت و از خانه زد بیرون …

انتهای پیام/