دُرِّ یتیم
مولوی از ارادتمندان به پیامبر اسلام(ص) است. بسیاری از احادیث آن حضرت به صفحات مثنوی زینت بخشیدهاند و به نظر میرسد مولانا همواره منتظر و مترصد فرصتی است تا در میان داستانها به سجایا و خوی و منش پیامبر اسلام(ص) بپردازد و با احترامی وصفناپذیر از ایشان یاد کند. در تمام شش دفتر مثنوی، ذکر و یاد و داستانی از حضرت محمد(ص) وجود دارد که اغلب با شور و شوق بسیاری از زبان مولوی سروده و نقل شده اند.
مولوی از ارادتمندان به پیامبر اسلام(ص) است. بسیاری از احادیث آن حضرت به صفحات مثنوی زینت بخشیدهاند و به نظر میرسد مولانا همواره منتظر و مترصد فرصتی است تا در میان داستانها به سجایا و خوی و منش پیامبر اسلام(ص) بپردازد و با احترامی وصفناپذیر از ایشان یاد کند. در تمام شش دفتر مثنوی، ذکر و یاد و داستانی از حضرت محمد(ص) وجود دارد که اغلب با شور و شوق بسیاری از زبان مولوی سروده و نقل شده اند. در دفتر چهارم مثنوی داستانی مربوط به روزگار کودکی پیامبر(ص) آمده است که مولانا آن را در تبیین این نکته آورده که بتپرستان معبود حقیقی را گم کردهاند و از راه مستقیم دور شدهاند؛ حال آنکه لازم است آدمی به دنبال یافتن خداوند باشد و او را پرستش کند.
آرام جان کجایی؟
داستان از آنجا آغاز میشود که «حلیمه»، دایه مهربان پیامبر(ص)، ایشان را از شیر بازگرفت و همراه خود آورد تا به جدّش «عبدالمطلب» بسپارد. همین که به محوطه کعبه گام نهاد، صدا و هاتفی غیبی او را مورد خطاب قرار داد اما حلیمه هر چه اطراف را نگریست چیزی و کسی را نیافت و در حیرت فرو رفت:«گشت حیران آن حلیمه ز آن صدا/نه کسی در پیش، نه سوی قفا» دایه، محمد(ص) کوچک را بر زمین نهاد تا منشأ صدا و ندا را بیابد اما باز هم موفق نشد. به سوی کودک بازگشت ولی با کمال تعجب، محمد(ص) را ندید. او واقعا گم شده بود. دایه مضطر و پریشان شد و این سو و آن سو میدوید و شیون میکرد:«باز آمد سوی آن طفل رشید/مصطفی را بر مکان خود ندید/…سوی منزلها دوید و بانگ داشت/که: که بر دُردانهام غارت گماشت؟/سینهکوبان آن چنان بگریست خَوش/کاختران گریان شدند از گریهاش» در این هنگام پیرمردی عصا زنان پیش حلیمه آمد و از ماجرا پرسوجو کرد. او به حلیمه دلداری داد که ناراحت نباش من بزرگی را به تو نشان میدهم که فوراً به تو میگوید که کودکت کجاست! «گفتش ای فرزند، تو اندُه مدار/که نمایم مر تو را یک شهریار/که بگوید گر بخواهد، حالِ طفل/ او بداند منزل و تَرحال طفل» (ترحال: محل کوچیدن)
غروب بتها
حلیمه شادمان شد. پیرمرد او را پیش بت «عُزّی» برد و خود به سجده افتاد و به آن گفت: «طفلی که نامش محمد است، گم شده.» در همین هنگام به احترام نام محمد(ص) همه بتها سر خم کردند و گفتند ای پیرمرد چه میگویی؟ ما خود به دست محمد(ص) سرنگون خواهیم شد:«این حلیمۀ سعدی از اومید تو/آمد اندر ظلِّ شاخِ بید تو/که ازو فرزندِ طفلی گم شده است/ نام آن کودک محمد آمده است/ چون محمد گفت، این جملۀ بتان/ سرنگون گشتند و ساجد آن زمان/که برو ای پیر این چه جستوجوست/آن محمد را، که عَزل ما از اوست/ما نگون و سنگسار آییم از او/ ما کِساد و بیعیار آییم از او»
از سوی دیگر وقتی خبر گم شدن محمد(ص) به «عبدالمطلب» رسید شیونکنان به کعبه وارد شد و با خداوند راز و نیاز کرد و از درگاه پروردگار کمک خواست که محمد(ص) را به او نشان دهد. دعایش مستجاب شد و ندا آمد که محمد(ص) هماکنون در فلان صحرا در زیر یک درخت مشغول بازی است.
«کریم زمانی»، مفسر قرآن و مولویپژوه، در توضیح این حکایت در مثنوی نوشته است:«بسیاری از تفاسیر قرآن کریم(در ذیل آیه ۷ سوره ضحی: و خداوند تو را در حالی که گم شده بودی راه بنمود) ماجرای گم شدن پیامبر(ص) را در دوران خردسالی ایشان آوردهاند. به گفته مفسران، حضرت محمد(ص) چند بار در دوران کودکی گم شده است یک بار در درّههای مکه و بار دیگر وقتی حلیمه او را از شیر بازمیگیرد(حکایت مذکور در مثنوی نیز اشاره به همین ماجراست) و سومین بار وقتی همراه عمویش ابوطالب همراه کاروانی به شام میرفت.»
عاطفه بازفتی