تولیدی » عاطفه بازفتی » فرهنگ و هنر
کد خبر : 1031686
یکشنبه - 9 مهر 1402 - 13:14
نگاهی به داستانی از دفتر چهارم «مثنوی مولوی»

دُرِّ یتیم

مولوی از ارادتمندان به پیامبر اسلام(ص) است. بسیاری از احادیث آن حضرت به صفحات مثنوی زینت بخشیده­اند و به نظر می­رسد مولانا همواره منتظر و مترصد فرصتی است تا در میان داستان­ها به سجایا و خوی و منش پیامبر اسلام(ص) بپردازد و با احترامی وصف­ناپذیر از ایشان یاد کند. در تمام شش دفتر مثنوی، ذکر و یاد و داستانی از حضرت محمد(ص) وجود دارد که اغلب با شور و شوق بسیاری از زبان مولوی سروده و نقل شده ­اند.

دُرِّ یتیم

عاطفه بازفتی

مولوی از ارادتمندان به پیامبر اسلام(ص) است. بسیاری از احادیث آن حضرت به صفحات مثنوی زینت بخشیده­اند و به نظر می­رسد مولانا همواره منتظر و مترصد فرصتی است تا در میان داستان­ها به سجایا و خوی و منش پیامبر اسلام(ص) بپردازد و با احترامی وصف­ناپذیر از ایشان یاد کند. در تمام شش دفتر مثنوی، ذکر و یاد و داستانی از حضرت محمد(ص) وجود دارد که اغلب با شور و شوق بسیاری از زبان مولوی سروده و نقل شده ­اند. در دفتر چهارم مثنوی داستانی مربوط به روزگار کودکی پیامبر(ص) آمده است که مولانا آن را در تبیین این نکته آورده که بت­پرستان معبود حقیقی را گم کرده­اند و از راه مستقیم دور شده­اند؛ حال آنکه لازم است آدمی به دنبال یافتن خداوند باشد و او را پرستش کند.

آرام جان کجایی؟

داستان از آنجا آغاز می­شود که «حلیمه»، دایه مهربان پیامبر(ص)، ایشان را از شیر بازگرفت و همراه خود آورد تا به جدّش «عبدالمطلب» بسپارد. همین که به محوطه کعبه گام نهاد، صدا و هاتفی غیبی او را مورد خطاب قرار داد اما حلیمه هر چه اطراف را نگریست چیزی و کسی را نیافت و در حیرت فرو رفت:«گشت حیران آن حلیمه ز آن صدا/نه کسی در پیش، نه سوی قفا» دایه، محمد(ص) کوچک را بر زمین نهاد تا منشأ صدا و ندا را بیابد اما باز هم موفق نشد. به سوی کودک بازگشت ولی با کمال تعجب، محمد(ص) را ندید. او واقعا گم شده بود. دایه مضطر و پریشان شد و این سو و آن سو می­دوید و شیون می­کرد:«باز آمد سوی آن طفل رشید/مصطفی را بر مکان خود ندید/…سوی منزل­ها دوید و بانگ داشت/که: که بر دُردانه­ام غارت گماشت؟/سینه­کوبان آن چنان بگریست خَوش/کاختران گریان شدند از گریه­اش» در این هنگام پیرمردی عصا زنان پیش حلیمه آمد و از ماجرا پرس­وجو کرد. او به حلیمه دلداری داد که ناراحت نباش من بزرگی را به تو نشان می­دهم که فوراً به تو می­گوید که کودکت کجاست! «گفتش ای فرزند، تو اندُه مدار/که نمایم مر تو را یک شهریار/که بگوید گر بخواهد، حالِ طفل/ او بداند منزل و تَرحال طفل» (ترحال: محل کوچیدن)

غروب بت­ها

حلیمه شادمان شد. پیرمرد او را پیش بت «عُزّی» برد و خود به سجده افتاد و به آن گفت: «طفلی که نامش محمد است، گم شده.» در همین هنگام به احترام نام محمد(ص) همه بت­ها سر خم کردند و گفتند ای پیرمرد چه می­گویی؟ ما خود به دست محمد(ص) سرنگون خواهیم شد:«این حلیمۀ سعدی از اومید تو/آمد اندر ظلِّ شاخِ بید تو/که ازو فرزندِ طفلی گم شده است/ نام آن کودک محمد آمده است/ چون محمد گفت، این جملۀ بتان/ سرنگون گشتند و ساجد آن زمان/که برو ای پیر این چه جست­وجوست/آن محمد را، که عَزل ما از اوست/ما نگون و سنگسار آییم از او/ ما کِساد و بی­عیار آییم از او»

از سوی دیگر وقتی خبر گم شدن محمد(ص) به «عبدالمطلب» رسید شیون­کنان به کعبه وارد شد و با خداوند راز و نیاز کرد و از درگاه پروردگار کمک خواست که محمد(ص) را به او نشان دهد. دعایش مستجاب شد و ندا آمد که محمد(ص) هم­اکنون در فلان صحرا در زیر یک درخت مشغول بازی است.

«کریم زمانی»، مفسر قرآن و مولوی­پژوه، در توضیح این حکایت در مثنوی نوشته است:«بسیاری از تفاسیر قرآن کریم(در ذیل آیه ۷ سوره ضحی: و خداوند تو را در حالی که گم شده بودی راه بنمود) ماجرای گم شدن پیامبر(ص) را در دوران خردسالی ایشان آورده­اند. به گفته مفسران، حضرت محمد(ص) چند بار در دوران کودکی گم شده است یک بار در درّه­های مکه و بار دیگر وقتی حلیمه او را از شیر بازمی­گیرد(حکایت مذکور در مثنوی نیز اشاره به همین ماجراست) و سومین بار وقتی همراه عمویش ابوطالب همراه کاروانی به شام می­رفت.»

عاطفه بازفتی