آرزو (۱)
کوچه تنگ و تاریک بود. آنقدر تنگ که به زحمت دو نفر از کنار هم رد میشدند. به انتهای کوچه که رسیدیم با یک خانه قدیمی روبهرو شدیم. خانهای با دیوارهای آجری و در زنگزده. کمی ترسیده بودم. خوب شد تنها نیامدم.
به گزارش پایگاه خبری ربیع، کوچه تنگ و تاریک بود. آنقدر تنگ که به زحمت دو نفر از کنار هم رد میشدند. به انتهای کوچه که رسیدیم با یک خانه قدیمی روبهرو شدیم. خانهای با دیوارهای آجری و در زنگزده. کمی ترسیده بودم. خوب شد تنها نیامدم. نگاهی به نسرین کردم و گفتم: همین جاست؟ مطمئنی؟
نسرین به آدرسی که در دستش بود نگاه کرد و گفت: آره، باید همین جا باشه.
یکدفعه در خانه باز شد. من و نسرین یک قدم عقب رفتیم. زنی تنومند با چهرهای مردگونه جلوی در خانه ظاهر شد. هیکلش آنقدر بزرگ بود که تمام در را پوشانده بود. ضربان قلبم را احساس میکردم. حالا ترسم کمی بیشتر شده بود؛ ولی برای رسیدن به تنها آرزوی زندگیام حاضر بودم هر کاری بکنم. زن نگاهی به اطرافش انداخت و گفت: تنهایید؟
من و نسرین هم که صورتمان مثل گچ سفید شده بود، آرامش خودمان را حفظ کردیم و گفتیم: بله، تنها، طبق قرار.
زن از جلوی در کنار رفت. من و نسرین نگاهی به هم انداختیم. هر دو آب دهانمان را از ترس قورت دادیم و وارد شدیم. از میان دالان تاریکی عبور کردیم تا به یک حیاط قدیمی رسیدیم. باورم نمیشد پشت آن دیوارهای پینهبسته چنین حیاط بزرگی مخفی شده باشد. حوض کوچکی در وسط حیاط تشنه نشسته بود. بالای سرش درخت توت پیری به زحمت ایستاده بود. گربهای از بالای درخت ما را تماشا میکرد و صدای قار قار کلاغها ترس را به تصویر میکشید. نسرین دست من را محکم گرفته بود. صدای زن را از پشت سر شنیدم که گفت: برید داخل اتاق اول، دست راست.
وارد اتاق شدیم. همه جا را دود سیگار گرفته بود. نسرین به سرفه افتاد، ولی زود خودش را جمعوجور کرد. طاقچهها پر از اشیای عتیقه بود. پر از خاک و تار عنکبوت. جلوتر که رفتیم، پیرزنی با آرایش غلیظ و لباسهای مشکی پشت میز، روی زمین نشسته بود. سلام کردیم و او در جواب فقط سرش را تکان داد و گفت: جلوتر نیاید، همون جا بشینید.
پیرزن سیگارش را تا انتها کشید. از زیر میز تعدادی سنگ کوچک بیرون آورد و روی میز انداخت. نگاهی به سنگها کرد و همانطور که آخرین دود سیگار را از دهانش بیرون میداد، گفت: بچه میخوای چیکار؟
یکدفعه خشکم زد. حتی نسرین هم نمیدانست که من برای چه مشکلی پیش این پیرزن رمال آمدهام؛ ولی او در عرض چند ثانیه همه چیز را فهمید. باورم نمیشد؛ یعنی بعد از یازده سال به آرزویم میرسم؟
همانطور که لبخندی بر لبانم نشسته بود، گفتم: هرچقدر بخوای بهت میدم، فقط من و همسرم را به آرزومون برسون.