باشگاه خبرنگاران ربیع » تولیدی » فرهنگ و هنر
کد خبر : 213666
چهارشنبه - 4 بهمن 1396 - 11:52

《سقفی زیر برف》

پایگاه خبری ربیع/ – 《داشتم می گفتم خواهر، نمی دونم سه مولیارد، هزار مولیارد؛ خلاصه خیلی پول دزدیده رفته… عباس آقا خودش از رادیوی قهوه خونه شنیده بود》. زن با لچکِ آبی وصله دار در حالی که زیر کرسی جابه جا شد تا بیرون برود، با حواس پرتی پرسید: _ 《گفتی کی دزدیده؟》 زن فربه، […]

《سقفی زیر برف》

پایگاه خبری ربیع/

– 《داشتم می گفتم خواهر، نمی دونم سه مولیارد، هزار مولیارد؛ خلاصه خیلی پول دزدیده رفته… عباس آقا خودش از رادیوی قهوه خونه شنیده بود》.

زن با لچکِ آبی وصله دار در حالی که زیر کرسی جابه جا شد تا بیرون برود، با حواس پرتی پرسید:

_ 《گفتی کی دزدیده؟》

زن فربه، دستی روی لچکِ قرمزش کشید و گفت:

_《حالا بری بیرون رو نگاه کنی، شوهرت برمی گرده؟ عباس آقا گفت همه ی کولبرها تو برف پشت مرز ماندند. در را باز نکن سوز خونه را از جا می‌کنه… گفتم که، اسمش رو عباس آقا یادش نبود، فقط گفت دزدیده رفته… خیلی مولیارد بوده…》.

زن لچکِ آبی اش را دورِ گردنش محکم کرد. انگار گنجشکی میانِ گردن استخوانی اش زندانی بود و بالا و پایین می رفت، تقلا می کرد و هرلحظه راهِ نفسش را بند می آورد. نگاه کرد به سقفِ کاهگلی که ترک های روی آن در چشم زن، می رقصید. پاهایش را زیر کرسی در شکمش جمع کرد. شبنمی در چشم هایش نشست.

_《ببخشید خواهر، چیزی برای پذیرایی نیس، قرار بود امروز که بر می گرده، چایی و قند بخریم…فقط دیر کرده… .》

_ 《مگه برا مهمونی اومدم! بخدا خونه ی همه همین خبرهاست، فقط اومدم خبر دیر اومدنِ شوهرت رو بدم از نگرانی دربیای. شام هم ببرمت خونه ی خودمون. بلند شو تا هوا تاریک نشده بریم وگرنه عباس آقا ناراحت می‌شه. خودش گفت بیام دنبالت…》

_《نه من که نمیام. اگه نصف شب برسه…》

سقف لرزید و حرف زن در صدای شلیک گلوله ای که از دوردست می آمد، گم شد.

انتهای پیام/