واقعیت زندگی مردم عربستان/ مجیزگویی از جوان شیعه برای چند نخ سیگار
ترجیح میدهم به جای خواندن آمار با چشمهایم نگاه کنم. ماشینهای لوکسی که برای ۱۰ ریال مسافرکشی میکنند و چهل دقیقه در ترافیک میمانند، شیکپوشانی که برای گرفتن سیگار حاضرند چند دقیقه مجیز جوان شیعه را بگویند.
به گزارش پایگاه خبری ربیع، به نقل از فارس، دیروز یک نفر در اینستاگرام برایم پیغام گذاشته بود که دو سه یادداشت آخر اشک ما را در نیاورده. چرا بیاحساس مینویسید؟ کلی فکر کردم چطور جواب دهم. بماند که اتفاقاً یادداشت غدیر اشک هم درآورده بود از بعضیها. آخر سر برایش نوشتم واقعاً هدفم از نوشتن اشک درآوردن نبوده. من روضهخوانی بلد نیستم. اگر جایی نوشتهها شبیه روضه شد، طبیعت فضا و زمان بوده. یادداشتهایم را به هدف دیگری مینویسم و به هدف دیگرتری منتشر میکنم.
واقعیت این است که من روز نوشتهای حج را با بار عاطفی و احساسی غالب مینویسم برای خودم. دلم میخواهد تا آخر عمر، هر زمان که این سطور را خواندم، یاد این لذت متفاوت را دوباره زنده کنم. اما هدفم از انتشارش آنهم به روز، یادآوری و زنده کردن حس برای حج رفتهها است. کمک به انتقال احساس و تجربه برای حاجیان در صف انتظار اعزام و ایجاد اشتیاق برای آنها که تحت تأثیر تبلیغات ضد حج نسبت به آن بیتفاوت و یا حتی بدبین شدهاند.
خودم با خواندن چند سفرنامه قبل عمره اول با جو و فضا و تجربیات این سرزمین آشنا شدم، بعدتر با خواندن سفرنامهها خاطراتم از عمرهها را زنده کردم و به لطف خدا هیچ وقت بیتفاوتی و مخالفت با حج را نفهمیدم که سفرنامه بخواهد از این حیث کمکم کند.
موسم حج مناسکی است که همیشه تعداد نرفتههایش از رفتههایش بیشتر است، پس توصیف شکوه حج و حال و هوای آن همیشه برای اکثر کسانی که سفرنامهها را میخوانند جدید است، منتها اینکه چقدر در این انتقال فضا موفق بودم را خودم هم هنوز نمیدانم.
عصر جشن عید غدیر کاروان خودمان بود. چند نفر رفته بودند بادکنک پیدا کرده بودند و سالن را تزئین کرده بودند. من و محمدعلی هم رفتیم کمک، برای شربت درست کردن و پذیرایی. سیدها و کسانی که اسمشان علی بود و پیرترین و جوانترین زائر، هدیه گرفتند و این وسط سجادهای هم قسمت من شد که تولدم در همین سفر بوده. آخر برنامه همه عکس یادگاری گرفتیم اما چون جا کم بود، عکسها را تفکیک جنسیتی کردیم.
دیروز عصر پیرزنی آمده بود پشت هم در اتاق مدیر را میزد. اتاق ما کنار اتاق مدیر کاروان هست و میدانستم شیفت رستورانند و نیستند. در را باز کردم ببینم چکار دارد. گفت هم اتاقیهایم از صبح رفتند و تا الان نیامدند. چیزیشان نشده باشد. گفتم حرم؟ گفت نه بازار. خندهام گرفته بود و حرص. بعضی هم اتاقهایش اعمالشان را با ویلچر انجام میدادند اما برای بازار رفتن ظاهراً مشکل ندارند. به معاون کاروان اطلاع دادم. گفت نگران نباش، بازار پای اینها را خوب میکند. دردشان یادشان میرود. دیدم راست میگوید. حالا امسال که بخاطر بحث افت ارزش ریال بازارگردی ایرانیها نزدیک صفر است اما حجاج دیگر کشورها مثل مور و ملخ و مثل ایرانیهای سالهای قبل، هر آشغال و بنجلی را درو میکنند و من هنوز نمیتوانم معنی این میل و اشتیاق به خرید را درک کنم.
دیروز دوباره شیفت کاروان ما برای رستوران و حضور در پذیرش هتل بود. دوساعتی نشستم در پذیرش. قبل ترش برق نیم ساعتی رفت. برای اولینبار در این سفر بود که برق رفت. بخاطر همین تمام خطوط تلفن و اینترنت قطع شده بود. ثانیه به ثانیه میآمدند که چرا اینترنت نیست و توضیح میدادم که چه اتفاقی افتاده. بماند که همه خودشان توی همان هتل بودند و میدانستند چه اتفاقی افتاده. این وسط چند نفری که تعدادشان کم هم نبود، شروع کرده بودند به انگولک کردن مودمها. خاموش روشن میکردند، میزدند توی سرشان و سیمها و فیشهایش را جابجا میکردند. راستش فهماندن قضیهای به این سادگی که نیم ساعت دیگر اینترنت وصل خواهد شد، کلی از انرژیام را برد.
به اتاق که برگشتم شروع کردم به کنار هم گذاشتن تصورات و تصاویرم از فضای شهری و رفاهی مکه و مدینه. عربستان در سال هفتاد و نه و بعدتر هشتاد و پنج، پر بود از ماشینهای لوکس و البته عموماً آمریکایی. پاساژهای مدرن و خاص که شبیه هیچ کدامشان را در ایران تا سالها نمیشد دید. بعدتر اما نمیدانم عربستان افت کرد و درجا زد یا ما سریعتر جلو رفتیم، اما نتیجه این است که امروز در خیابانهای این کشور صددرصد مصرفگرا هیچ چیزی وجود ندارد که بهترش را در ایران ندیده باشیم. ماشینهای آمریکایی رسماً انگشت شمار شدند. بیشتر ماشینها از همان دوسه کمپانی هستند که کل دنیا را گرفتهاند. تویوتا و کیا و هیوندا. این وسط در این چند سال بازار ماشینهای چینی هم در عربستان رونق پیدا کرده. در بین سواریها فقط جیلی هست که چینی است و پرشمار اما اتوبوسها، کامیونتها و کامیونهایی که در شهر دیده میشوند عموماً چینیاند و دیگر خبری از ماشینهای سنگین بنز و اتوبوسهای هیوندا و دوو در عربستان نیست. قبل از منی، همان نصف شبی حدود دوساعت و نیم، دور از حرم پیادهروی کردم، کوچهها و خیابانهایی از مکه دیدم که حس آندره ژید بودن پیدا کردم. آندره ژید وقتی در شوروی، پنهانی با زندگی واقعی مردم روبرو شد. به کشورش برگشت و بازگشت از شوروی را نوشت.
من اما قصد بازگشت از عربستان و نوشتن ندارم، منتها همان دو سه ساعت دور شدن از حرم برایم ثابت کرد که شاخصهای اقتصادی و رفاهی و …. لبهایی هستند که قشنگترین و بزرگترین دروغها را میگویند. ترجیح میدهم به جای خواندن آمار با چشمهایم نگاه کنم. ماشینهای از مدل افتاده را، ماشینهای لوکسی که مسافرکشی میکنند و برای ده ریال که با آن یک وعده غذا هم نمیتوانند تهیه کنند چهل دقیقه در ترافیک میمانند، جوانانی که حتی کمی انگلیسی هم نمیدانند و شیک پوشانی که برای گرفتن یکی دو نخ سیگار حاضرند چند دقیقه مجیز جوان شیعه را بگویند. هرچه که آمار بگوید، هر چه که باشد، واقعیت این است که جریان واقعی زندگی در عربستان و آن چیزی که به چشم دیده می شود، البته چشمی که بخواهد ببیند، خیلی متفاوتتر و ذلیلانه و حقیرانهتر از آن است که مَلِکان و مالکانش تبلیغ میکنند.
دیروز عصر در شیفت پذیرش که بودم، معاون کاروان آمد سراغم که عدهای میخواهند بروند قبرستان ابوطالب. گفت من هم قرار بود بروم اما کاری پیش آمده و نمیتوانم. پرسید شما میروی همراهشان؟ گفتم که چرا نمیتوانم و البته برای روحانی کاروان توضیح دادم که از کجا و چطور بروند نزدیکتر است. چند دقیقه بعد همسفر دیگری از کاروانمان آمد و پرسید چطور برود زیارت حضرت خدیجه و بیتعارف، حس بلد راه بودن برای زیارت امالمؤمنین قند توی دلم آب کرد. خودم هم شب با حاج آقای موسوی، عاقله مرد جذاب کاروان و برادر خانمش رفتیم زیارت حضرت خدیجه. شب جمعه بود. برگشتیم مسجدالحرام. طوافی کردم و نشستم به قرآن و نماز.
اینکه مسجد خلوت است مشهود بود اما مطاف بخاطر شب جمعه همچنان شلوغ بود. اذان صبح را دادند. مؤذن خیلی خوش صدا بود. یک تجربه از سفرهای حج پیدا کردم و آن هم اینکه اگر سدیس، امام جمعه معروف مکه را فاکتور بگیریم، همیشه ائمه جماعت مسجدالنبی خوش صداتر از مسجدالحرامیها هستند. از طرف دیگر به طرز عجیبی، خوش صدایی مؤذن و امام جماعت با هم رابطه عکس دارند. هم در مکه و هم مدینه. وقتهایی که اذان را خیلی قشنگ میگویند باید منتظر یک امام جماعت بد صدا باشی و باالعکس. عموماً این حالت، جریان دارد.
بعد نماز قصد برگشت به هتل کردم. آمدم توی سعی صفا و مروه. یکی دو روزیست که دوباره عمره شروع شده. این را میشود از موهای نتراشیده لباس احرام پوشیدهها فهمید. در واقع موسم حج تمام شده و مکه حسابی نسبت به قبل خلوت شده. نگاه کردم به سمت مروه. یاد حرف رضا امیرخانی افتادم. قبل سفر، وقتی که زنگ زدم برای خداحافظی گفت: سجاد عمره که رفتی، اما وقتی حج بروی میبینی که عمره فقط یک اسکرین سیور از حج است. حالا من به فاصله چند روز دارم این اسکرین سیور را میبینم. تشبیه خیلی قشنگی بود. مکه آتشفشانی است که حج، فصل فوران آن است و عمره فصل استراحت و شکوه فوران را نمیشود با کوه خاموش مقایسه کرد. دقیقاً یک هفته دیگر، سحر جمعه باید طواف وداع کنم و بعد از ساعتها نخوابیدن و خستگی، این فکر تنها فکری است که قشنگ میتواند چشمهایت را خیس کند.
انتهای پیام/