به گزارش پایگاه خبری ربیع، میدان شهر از جمعیت پر شده بود. جای سوزنانداختن نبود. تنها صدایی که به گوش میرسید، پچپچ و همهمه بود؛ پیر و جوان، مرد و زن، کوچک و بزرگ، همه منتظر بودند. ناگهان شخصی که بالای پشتبام رفته بود، رو به مردم کرد و با شور و اشتیاق فریاد زد: عباس آمد، عباس آمد.
لحظاتی گذشت. عباسبنعبدالمطلب نفسنفسزنان به انبوه جمعیت رسید. مردم کنار رفتند. او از دل جمعیت عبور کرد و به وسط میدان رسید. از قبل سکویی برایش مهیا کرده بودند. بالای آن رفت. تمام جمعیت زیر نگاهش بود. دیگر صدای همهمه به گوش نمیرسید. همه ساکت شده بودند. عباسبنعبدالمطلب نفس عمیقی کشید و بدون مقدمه گفت : مردم مدینه، امروز من صحنهای را دیدم که اگر با چشمان خود نمیدیدم، هرگز باور نمیکردم. من با یزید بن قعنب و گروهی از فرزندان عبدالعزّی در مقابل کعبه نشسته بودیم که فاطمه بنت اسد به کنار کعبه آمد. آثار درد در او نمایان بود. دستانش را به زحمت به سمت آسمان بالا برد و این جملات را بر زبان آورد: پروردگارا، به تو و پیامبران و کتابهایی که از طرف تو نازل شدهاند، ایمان دارم و سخن جدّم ابراهیم خلیل را تصدیق میکنم؛ او که این خانه عتیق را بنا کرد. پس به حق آن کسی که این خانه را ساخت و به حق کودکی که در رحم دارم، ولادت این کودک را بر من آسان فرما.
سخنان عباس که به اینجا رسید، صدایش به لرزه افتاد. دوباره نفس عمیقی کشید و ادامه داد : مردم مدینه، به محض اینکه جملات فاطمه بنت اسد تمام شد، اتفاق عجیبی افتاد که تا به حال در میان عرب و عجم سابقه نداشته است. با چشمان خودم دیدم که ناگهان دیوار پشت کعبه شکافته و دختر اسد با کمال وقار و متانت وارد کعبه شد. چشمانم از تعجب گرد شده بود. پس از اینکه او وارد کعبه شد، دوباره دیوار به حالت اول بازگشت. من که هنوز باورم نشده بود، شتابان به سمت در کعبه رفتم تا قفل آن را باز کنم و داخل شوم؛ ولی هرچه تلاش کردم، باز نشد.
صدای همهمه مردم دوباره بلند شد.
***
پس از سخنان عباسبنعبدالمطلب عدهای به کنار خانه کعبه رفتند و در آنجا بیتوته کردند. منتظر بودند ببینند سرانجام این ماجرا چه خواهد شد. سه شبانهروز گذشت، ولی هیچ اتفاق خاصی نیفتاد.
کمکم همه احساس ناامیدی کرده و در ذهنشان به این فکر میکردند که شاید سخنان عباس حقیقت نداشته است.
روز چهارم فرارسید. عده ای که از انتظار خسته شده بودند، به سمت خانههایشان رفتند و عدهای هم زیر لب به عباس دشنام دادند. ناگهان صدای مهیبی به گوش رسید. همه متوجه کعبه شدند. دیوار کعبه دوباره شکافته شد. نور خورشید به درون کعبه تابید و لحظاتی بعد فاطمه بنت اسد در حالی که فرزندی در آغوش داشت، از کعبه بیرون آمد. مردم از تعجب و وحشت عقب رفتند و دیوار کعبه دوباره مثل روز اول شد. دختر اسد پس از بیرونآمدن از کعبه فرزندش را روی دستانش بالا برد تا همگان ببینند و این سخنان را بر زبان جاری ساخت: من بر همه زنهای گذشته برترى دارم؛ زیرا آسیه خدا را به پنهانى پرستید در آنجا که پرستش خدا جز از روى ناچارى خوب نبود و مریم دختر عمران نخل خشک را به دست خود جنبانید تا از آن خرماى تازه چید و خورد و هنگامی که در بیتالمقدس او را درد زایمان گرفت، ندا رسید از اینجا بیرون شو، اینجا عبادتگاه است و زایشگاه نیست؛ در حالی که من داخل خانه خدا شدم و از میوههاى بهشتى و بار و برگ آنها خوردم.
سخنان فاطمه که تمام شد، شخصی از میان جمعیت صدایش را بالا برد و پرسید: بنت اسد نام این نوزاد مبارک و نورانی را چه خواهی گذاشت؟
فاطمه به چهره نوزادش نگاهی انداخت و در حالی که لبخند بر لبانش نقش بسته بود، فرمود : هنگامی که خواستم از کعبه خارج شوم، صدایی را شنیدم که به من اینگونه گفت:
ای فاطمه، او را علی نام بگذار. پس او علی است و خداوند علیّ اَعْلی است که میگوید بهراستی اسم او را از اسم خودم جدا ساختم و او را به ادب خود پرورش دادم و او را بر پیچیدگیهای علم خود آگاه ساختم و او کسی است که بر بام خانه من اذان خواهد گفت و مرا تقدیس و تمجید خواهد کرد. پس خوش به حال کسی که او را دوست بدارد و اطاعتش کند و وای بر کسی که او را دشمن بدارد و نافرمانی کند.
فاطمه به سمت منزل حرکت کرد، در حالی که مدام این جمله را زیر لب تکرار میکرد: خوش به حال کسی که او را دوست بدارد و اطاعتش کند و وای بر کسی که او را دشمن بدارد و نافرمانی کند.
مولود کعبه

میدان شهر از جمعیت پر شده بود. جای سوزنانداختن نبود. تنها صدایی که به گوش میرسید، پچپچ و همهمه بود؛ پیر و جوان، مرد و زن، کوچک و بزرگ، همه منتظر بودند. ناگهان شخصی که بالای پشتبام رفته بود، رو به مردم کرد و با شور و اشتیاق فریاد زد: عباس آمد، عباس آمد.