دختر ناخواسته!
علاوه بر تنهایی در دوران کودکی، مسئله دیگری هم سامان روحی اشرف را به هم میریخت، یعنی زندگی در خانوادهای منظم و اجبار به رعایت انضباط شدید نظامی مورد دلخواه رضاخان. هیبت نظامی رضاخان در جمع خانواده از او پدری هولناک ساخته بود.
به گزارش پایگاه خبری ربیع، به نقل از روزنامه جوان، اشرف پهلوی به مثابه خواهر دوقلوی محمدرضا پهلوی و البته صاحب شخصیتی بیشفقت و انعطاف ناپذیر، یکی از سوژههای شاخص در مقوله پهلوی پژوهی است. مقالی که در پی میآید به روایت پیشینه و به طور خاص ناکامی وی در دوران پدر پرداخته است. امید آنکه مقبول افتد.
در روز تقریباً سرد چهارم آبان ۱۲۹۸ ش، رضاخان با چهرهای برافروخته در حالی که اعضای بریگارد قزاق در اطرافش ایستاده بودند، منتظر بود و با نگرانی قدم میزد. هیچ حرفی جای گفتن نداشت و تنها صدای پای او بود که این سکوت خستهکننده را گاهی میشکست. آن طرفتر، در منزل وی زنی نگرانتر از او از شدت درد به خود میپیچید و هر ثانیه را به درازای چند ساعت سپری میکرد و چشمان برقزده خود را که تشویش و انتظار در آن به خوبی پیدا بود، به راه کودکی دوخته بود که به زودی پا به دنیا میگذاشت. این زن، تاجالملوک، همسر رضاخان و دختر تیمورخان آیرملو (ازفرماندهان دیویزیون قزاق) بود.
این سومین باری بود که رضاخان پدر شدن را تجربه میکرد. تاجالملوک هم اگر نه سه بار، اما مادر شدن را تجربه کرده بود. سالها پیشتر، رضاخان، هنگامی که روزهای گمنامی را میگذراند، دختری را به نام صفیه به زنی برگزید و از او دختری به نام همدمالسلطنه متولد شد. پس از آن نیز با تاجالملوک صاحب دختری شد به نام شمس و حالا یک پسر کافی بود تا فرزندان تاجالملوک را جفتوجور کند. در اوج تشویش، صدایی ناگهانی انتظار رضاخان را آنگونه که او میخواست، پایان داد: «بچه پسر است!» همین خبر کافی بود تا حاضران غرق در شادی شوند.
فرزندی که کسی او را انتظار نمیکشید!
اما این تنها خبری نبود که در روز چهارم آبان آن سال به رضاخان رسید. در این روز خبر دیگری به او دادند که اگر نه بد، اما اصلاً خوشحالکننده نبود و آن خبر تولد یک دختر بود. این خبر پنج ساعت پس از تولد پسرش به وی رسید. از تولد این دختر که همزاد پسر دلخواه شده بود، هیچ کس خوشحال نشد؛ مهمان ناخواندهای که به خاندان رضاخان تحمیل شده بود، اما چه کسی میدانست که تولد این دختر، تدبیر بینقص تقدیر است؟ آمدن این خواهر همزاد میتوانست اینگونه معنی شود: «پسری که دست بر قضا پادشاهی ایران را تجربه خواهد کرد، بیپناه و تنها رها نشده است!» نکتهای که بیتردید رضاخان آن را نفهمیده بود. او نمیدانست روزگاری فراخواهد رسید که این دستهای خارجی که اکنون به طور پنهانی به سوی او دراز شدهاند، او را تنها رها میکنند و او ناچار خواهد شد دست بر شانه این دختر بگذارد و مراقبت و همراهی پسر را به وی بسپارد. برای فهم این نکته باید ۲۰ سال پرماجرا سپری میشد. به هر حال، آن پسر را «محمدرضا» و این دختر را «اشرف» نامیدند؛ دو نامی که تاریخ ایران، همراه با ماجراهای فراوان در خاطر خواهد داشت.
رنجور و تنها
در دوران کودکی اشرف، دنیا به کام رضاخان بود. در سال ۱۲۹۹، وقتی اشرف یکساله بود، رضاخان در جریان یک کودتا به درجه سردارسپهی رسید. ارتقای وی به چنین درجهای بیگمان در موقعیت اجتماعی خانوادهاش اثر گذاشت و پس از این سال، پیشرفتهای رضاخان شتاب گرفت؛ ریاست کل قزاقخانه به او محول شد و بعداً به وزارت و صدارت رسید. موقعیت رضاخان سبب شد هر کسی که تشنه نام و مقام و گرسنه نان بود، دریابد که نزدیکی به او، راه مطمئنی برای رسیدن به شهرت، مقام و نان است. او به سرعت به عنوان کانون قدرت، توجه اشخاص را به خود جلب کرد و خانواده وی نیز مورد توجه و احترامی بیشتر قرار گرفت.
اشرف که در این ایام دوران رشد خود را سپری میکرد، همچنان دختر ناخواسته رضاخان بود و از توجهی درخور، آنگونه که خود انتظار داشت، محروم بود. در جمع سه فرزند تاجالملوک، شمس و محمدرضا هر یک برای خود جایگاهی داشتند؛ شمس اولین فرزند مورد علاقه خانواده بود. پس دوستداشتنی و قابل اعتنا مینمود و محمدرضا تنها پسر این خانواده بود و البته دوستداشتنی، اما اشرف برای خود جایگاه قابل توجهی نداشت و نمیتوانست تا آن اندازه توجه پدر و مادر را برانگیزد که محبت و توجهی سزاوار و به آن میزان که او دوست دارد به او روا داشته باشند. این بود که به زودی احساس کرد که در منزل، غریبهای بیش نیست: «خیلی زود متوجه شدم که من غریبهای هستم که باید جایی برای خودم دست و پا کنم!»
در فضای سرد رابطه والدین
در فاصله سالهای ۱۳۰۰ تا ۱۳۰۴ ش. رضاخان به مقامهای مهمی دست یافت. او توانست به مقام وزارت جنگ برسد و فرماندهی کل قشون را به دست گیرد، اما این مقامهای هر چند مهم، همه پیشرفتهای او نبود. به کمک دوستان همدست با انگلیس در مجلس و مطبوعات و با یاری سر و دل سپردگان خود در قشون (نیروهای مسلح) در سال ۱۳۰۲ رئیسالوزرا (نخستوزیر) شد و در نیمه دوم همین سال، فرماندهی کل قوا را که پیش از این از مناصب مخصوص شاه بود، تصاحب کرد تا از این طریق برای ربودن تاج و تخت از دست احمدشاه قاجار دورخیز کرده باشد. در این زمان اشرف دختر نخستوزیر و فرمانده کل قوا و فردِ عملاً حاکم ایران بود، اما احساس تنهایی و بیتوجهی دیگران هنوز او را رها نکرده بود و به این دختر نه چندان زیبای رضاخان مجال نمیداد تا موقعیتش را درک کند. او سر در گریبان غمهای کوچک و عقدههای بزرگ خود داشت و از قضای روزگار، همیشه در این ستیز شکست میخورد. پس نمیتوانست از موقعیت پدرش احساس لذت و غرور کند، اما تنهایی، تنها مسئله گریبانگیر و ناراحتکننده اشرف نبود. در دوران کودکی او، حوادثی در درون خانه رضاخان رخ داد که چندان عادی نبود. در حالی که اشرف و محمدرضا هر روز بزرگتر میشدند، میانه رضاخان با مادر این دو، روز به روز سردتر میشد و سر به ستیزهای زن و شوهری میزد. این ستیزها در مسائل گوناگونی ریشه داشت ولی مهمتر از همه بدزبانی تاجالملوک و به رخ کشیدن موقعیت خانوادگی اش، روابط این دو را تیره میکرد.
پدر، بیتوجهی و دیگر هیچ!
به هر حال، رابطه سرد والدین سبب شد که محمدرضا و اشرف، کمتر لحظات خوشی را در حضور پدر تجربه کنند، اما این همه ماجرا نبود. در سال ۱۳۰۲ زمانی که اشرف سهساله بود، رضاخان با داشتن سه فرزند و کودکی در راه، به هوس ازدواج دیگری افتاد و در کوران فخر و غرور تاجالملوک، خشم او را به شدت برانگیخت و به حدی او را رنجاند که حتی حاضر به دیدن روی رضاخان نشد. او این بار سراغ دختری از تبار قاجار و بسیار جوانتر از تاجالملوک به نام ملکه توران امیرسلیمانی رفت. توران، دختر مجدالسلطنه امیرسلیمانی و نوه مجدالدوله، خانسالار ناصرالدین شاه بود. اگر چه تاجالملوک تنها همسر رضاخان در این ایام بود، اما رضاخان ازدواج سوم خود را جشن گرفت. این ازدواج به تنش موجود در خانواده رضاخان دامن زد؛ تنشی که خانه را برای فرزندان او به محیطی ناخوشایند و سرد تبدیل کرده بود. رقابتهای زنانه تاجالملوک با هووی جوان خود، منزل وزیرجنگ ایران را به صورت میدانی پرهیاهو درآورده بود. سرانجام پس از همه این کشمکشهای زنانه در خانه این مرد قلدر، تاجالملوک پیروز شد و رضاخان، توران را در حالی که دارای پسری به نام غلامرضا شده بود، طلاق داد. اما آیا با این طلاق، ماجرای ازدواجهای رضاخان هم به پایان میرسید و مادر اشرف میتوانست از این پس، دغدغه هووی دیگری را نداشته باشد؟ البته نه! شاید از طلاق توران یکسال نگذشته بود که رضاخان خانه خود را حجله عروس دیگری کرد. این بار رضاخان عصمتالملوک دولتشاهی، دختر مجللالدوله دولتشاهی را به عقد خود درآورد. برخلاف توران، عصمتالملوک توانست دل رضاخان را تا اندازهای به دست آورد که رضاخان نه تنها حاضر به طلاق وی نشد که او را در وسعت بیشتری از دل خود جای داد و به او سخت علاقهمند شد.
درآغاز شاهزادگی
در این زمان که اشرف شش سال داشت، دوران پرماجرایی را پشت سرگذاشته بود. سالهای رشد اشرف، به خصوص از زمانی که چشمش به دنیا بازتر شد و اطراف خود را به خوبی درک میکرد، با روزهای اوجگیری و شکوفایی پدرش مصادف بود که با حمایتهای پس پرده، پلههای ترقی را یکی پس از دیگری طی میکرد. تصدی مقامهای کشوری و لشکری از یک سو و دو ازدواج در عرض یکی دو سال از سوی دیگر، برای پدر به آن اندازه مشغله ایجاد کرده بود که فرزندان او حتی از دیداری محدود با وی محروم ماندند. به ویژه آنکه هفت فرزند دیگر نیز تا سال ۱۳۰۴ در توجهات ناچیز پدرانه با اشرف شریک شده بودند. بیهوده نیست که دختری از میان این فرزندان از بیتوجهی نسبت به خود در زمان کودکی، حتی در کهنسالی و تا پایان حیات مینالید!
در پس گذر و گذار این روزهای پرماجرا، سال ۱۳۰۴ فرارسید؛ درست در شش سالگی اشرف. آبان ۱۳۰۴، زمان مناسبی بود تا رضاخان در اجرای برنامه درازمدت خود، آخرین گام را بردارد. در این سال رضاخان به اندازه کافی قدرتمند شده بود. ریاست کل قزاقخانه، وزارتجنگ، فرماندهی قشون، ریاستالوزرا و ریاست عالیه کل قوا، مقامهایی بودند که رضاخان به کمک همدستان داخلی و خارجی در دورهای نه چندان طولانی آنها را به سرعت تجربه و کهنه کرده بود و اقتدار خویش را در یکایک آنها آزموده و از باده این قدرتگیریها سرمست شده بود. از آن طرف، آخرین شاه قاجار، احمدشاه بر تخت و مسندی تکیه زده بود که پایههای آن پوسیده مینمود، بیآنکه قدرتی داشته باشد تنها اقتدار نهچندان پرصلابت سلاطین گذشته دودمان خود را به خاطر میآورد و شیرینی نان دیروز اجدادش را مزمزه میکرد. برآیند این دو به یک چیز ختم میشد و آن افول قدرت احمدشاه و اوج قدرت رضاخان بود. این همان چیزی بود که رضاخان در انتظاراش به سر میبرد. مجلسشورای ملی، احمدشاه را از سلطنت خلع کرد و رضاخان را با عنوان «والا حضرت پهلوی» در صدر دولت موقت گماشت تا مجلس مؤسسان تشکیل شود و تکلیف رژیم آینده ایران را مشخص کند، اما قبل از انتخابات و تشکیل و تصمیم مجلس، همه چیز روشن بود. سرانجام مجلس مؤسسان، سلطنت ایران را به رضاخان سپرد و بدین گونه او شاه ایران و سر سلسله «پهلوی» گردید. در اوایل اردیبهشت ۱۳۰۵ رضاشاه تاجگذاری کرد. در آن هنگام چند ماهی از شش سالگی اشرف میگذشت که ملقب به «شاهزاده» شد. روز تاجگذاری پدر، تنها روز اشرف بود که توانست خود را در لباس شاهزادگی ببیند و آنگونه که خود به یاد دارد، مختصر شور و حالی به او دست دهد و «جان بگیرد.» رضاشاه با تاجی جواهرنشان بر سر، سوار بر کالسکهای بود که اسبهای سفید آن را میکشیدند و مردم فریاد میزدند: «زنده باد شاه!» این همه آن چیزی بود که اشرف در آن روز دیده و شنیده بود.
احساس حقارت حتی درکاخ گلستان!
پس از تاجگذاری، خانواده رضاشاه به کاخ سلطنتی گلستان منتقل شدند؛ کاخی به جا مانده از روزگاران مظفرالدین شاه، کاخی بزرگ و مجلل با تالارهای بزرگ و سقفهای آیینهکاری شده. در آن روزگار که مردم ایران با فقر و گرسنگی و بیماری دست و پنجه نرم میکردند، کودکان همسن و سال اشرف شاید حتی نمیتوانستند با تارهای ابریشمین خیالهای نازک کودکانه حتی برای لحظهای کاخی آنگونه برای زندگی در ذهن خویش ببافند و تجملاتی که حتی قادر نبودند در رؤیاهای خود به تماشای آن بنشینند، اما اشرف در این قصر سلطنتی با آن همه زیباییها یک چیز را بیشتر از همه احساس میکرد و آن تنهایی همیشگی او بود که غولآسا بر تمام لحظههایش چنگ انداخته بود و صوت ناساز آن در گوش او زنگ میزد و آرامآرام حقارت و نارضایتی را در جانش مینشاند. اما او کمکم راهی برای گریز از تنهاییـ دستکم برای لحظاتیـ یافته بود؛ یعنی همنشینی با برادر. نزدیکی اشرف با محمدرضا میتوانست تا حد زیادی او را از این تنهایی مرموز برهاند. پس سعی کرد بیشتر اوقات خود را تا آنجا که امکان دارد با او بگذراند. در مقابل به همان اندازه که به برادر خود احساس نزدیکی میکرد، از خواهر بزرگترش شمس فاصله داشت.
ترسهای نوجوانی
در کنار تنهایی، مسئله دیگری هم سامان روحی اشرف را به هم میریخت، یعنی زندگی در خانوادهای منظم و اجبار به رعایت انضباط شدید نظامی مورد دلخواه رضاخان. هیبت نظامی رضاخان در جمع خانواده از او پدری هولناک ساخته بود. همین سبب شد که اشرف، پررنگترین خاطرهای را که از پدر به یاد دارد، ابهتی ترساننده و مجسمهای هراسآور باشد:
«هر موقع که ساقشلواری با نوار قرمز میدیدم به سوی من نزدیک میشود، پا به فرار میگذاشتم. با این خیال بهترین راه برای اجتناب از خشم و عصبانیت پدرم این است که از سر راهش دور شوم… حضورش برای ما که بچه بودیم چنان ترساننده بود و لحن صدایش هنگام خشم چنان هولناک اوج میگرفت که حتی سالها بعد به عنوان زنی که سنوسالی دارم یادم نمیآید که یک بار از او نترسیده باشم!»
این ترسهای دوران کودکی از رضاخان آنچنان در روح اشرف و خواهرش شمس اثر کرد که گویی قسمتی از وجودشان شد و در هیچ لحظهای از زندگی آنها حتی در بزرگسالی که هر یک از این دو خواهر به نوعی نقشی در دربار ایفا میکردند، آنها را رها نکرد. به گونهای که حتی میشد از چین و نقش صورتهای آنها این ترس را اگر نه به آسانی خواند. نکتهای که ثریا، همسر دوم محمدرضا هم حتی در چندین سال دورتر از کودکی آنها به خوبی دریافت:
«اشرف و شمس گرفتار کابوس پدرشان، رضاشاه هستند که تا لحظه ازدواجشان آنها را به اطاعتی کورکورانه وامی داشته است.»
خاطرههای بیتوجهی، احساس بیگانگی با خانواده، تنهایی، احساس حقارت و ترس از هیبت نظامی پدر! همه وقایع سالهای کودکی شاهزادهای ایرانی و نه چندان زیبا به نام اشرف پهلوی بود.
خاطرههای بیتوجهی، احساس بیگانگی با خانواده، تنهایی، احساس حقارت و ترس از هیبت نظامی پدر! همه وقایع سالهای کودکی شاهزادهای ایرانی و نه چندان زیبا به نام اشرف پهلوی بود.
معلمی از شهر فرنگ
تصمیم رضاشاه برای آموزش اشرف و ولیعهد، زمینه خوشایندی را برای اشرف که از تنهایی، دلی پر درد داشت فراهم کرد. رضاشاه بر آن شد تا ولیعهد و هم برادران و خواهران او زبان فرانسه را به خوبی بیاموزند. پس بدین انگیزه، زنی مشهور به مادام ارفع را مأمور کرد تا به شاهزادگان- آنگونه که مناسب است- زبان فرانسوی را بیاموزد. ارفع در این کار ورزیده بود. پس به منظور آموزش زبان، دریچههای روشن و رؤیایی فرنگ را به سوی اشرف و ولیعهد گشود و از زیباییهای سرزمین پاریس برای آنها تعریف کرد. توصیف دیار پاریس برای اشرف، بیشتر در ذهن او سرزمینی سرسبز و افسانهای را به تصویر میکشید که هیچگاه با چشمانش آن را ندیده بود. تعریف از ساختمانهای زیبا و خیابانهای سنگفرش و منظرههای دلفریب که با زبان گویا و شیرین ارفع برای اشرف سروده میشد، او را سودایی میکرد و در دل او این آرزو را پدید میآورد تا در روزگارانی آمدنی، بتواند سرزنده و دلسبز در این «شهر روشنایی» گام بردارد و همه را به چشم دل تماشا کند. همان ایام که اشرف به این آرزو، غرق شنیدن قصههای مادام ارفع بود، ارفع به هدف خود که آموختن زبان فرانسه به اشرف بود نزدیکتر شد و توانست این فرمان رضاشاه را به خوبی اجرا کند.
در محافل دوستان
اشرف به همان اندازه که از پدر خود گریزان بود نسبت به برادرش احساس نزدیکی میکرد و بیشتر اوقات فراغت خود را با او میگذراند. وابستگی او به برادرش سبب میشد که همراه محمدرضا در جمع پسرانه دوستان وی وارد و در روزهای تعطیل با آنها همبازی شود، بنابراین در این روزها دست در دست برادر میگذاشت و به جمع دوستان او ملحق میشد و معمولاً با آنها به مسابقه اسبسواری میپرداخت. او سوارکاری ماهر بود و همین سبب میشد که در این مسابقههای دوستانه اغلب گوی سبقت را از برادر و دوستانش برباید.
در کنار سوارکاری، اشرف به ماشینسواری نیز علاقه فراوانی داشت. او ماشینی امریکایی و زردرنگ (فورد، مدل ۱۹۳۰) داشت که رضاشاه به وی هدیه کرده بود. همین سرگرمیها و نشست و برخاستها، مشام اشرف را به شمیم اولین عشق آشنا کرد. از میان دوستان برادر که اشرف نیز دست آنها را به دوستی میفشرد، پسری بود به نام مهرپور تیمورتاش که به دیدگان اشرف «ملایم و مهربان» آمد. مهرپور از همکلاسیهای محمدرضا و پسر وزیر دربار بود. موقعیت پدر مهرپور این امکان را فراهم میکرد تا فرزندان او بتوانند در محوطه کاخ تردد کنند و همین کافی بود تا اشرف بتواند هر وقت که میخواهد مهرپور را ببیند و با او سر سخنهای دوستانه را بگشاید. گذراندن ایام با مهرپور آرامآرام، شبنم دوستداشتن را بر برگ دل پژمرده این شاهزاده ایرانی میتراوید و او را دلداده مهرپور میکرد. بودن اشرف با مهرپور دیگر چیزی نبود که سری و نهان بماند. بسیاری از افراد دربار متوجه دلدادگی این دو شده بودند و بر پیشانی این دو، ازدواج شاهزادهای را با پسر وزیر خواندند: «اشرف و مهرپور»، اما آیا روزگار هم برای این دو همین بخت را رقم خواهد زد؟ گذشت ایام باید پاسخ این پرسش مبهم را روشن میکرد. درسال ۱۳۱۰ زمانی که اشرف در ۱۲ سالگی، این دوستی شیرین را تجربه میکرد، رضاشاه تصمیم گرفت ولیعهد را برای ادامه تحصیل روانه سوئیس کند تا بیاموزد که چگونه بر تخت سلطنت آینده ایران، شاهانه تکیه زند، اما این پسر ۱۲، ۱۳ ساله رضاشاه نباید در سفری اینگونه تنها و بیهمراه راهی شود و مصلحت نیست که او در مدرسه شبانهروزی لهروزه سوئیس از مصاحبت با همزبان و دوست یا دوستانی ایرانی بهرهمند نباشد. به همین سبب علاوه بر علیرضا برادر ولیعهد، دو نفر دیگر هم از میان همکلاسیهایش برای همراهی با او انتخاب شدند. یکی حسین فردوست و دیگری از شانس بد اشرف، مهرپور تیمورتاش. ولیعهد و همکلاسیهای گذشته و آینده او همراه ملازمان از جمله وزیر دربار، راهی دیار فرنگ شدند. این سفر اگر چه برای این محصلان مسافر تا حدی خوشایند بود و هم تا حدی خاطر آنها را آزرده میکرد، اما برای اشرف پهلوی بسیار جانگداز بود. او از یک طرف از برادر دوستداشتنی خود جدا میشد؛ برادری که میتوانست سنگ صبور غمهای ریز و درشتش باشد و آرام و خاموش حرفهای او را بشنود و از طرف دیگر، این سفر، دل او را نیز میشکست؛ دلی که هم اکنون همه وسعت خود را جای مهرپور کرده بود. گریزی از این هجران نبود و فقط یک راه باقی مانده بود و آن وعده دیدار در روزهای خوش آینده بود: «چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایند!»
داستان این دلدادگی به همین سادگی به پایان نرسید. از روزی که اشرف دل خویش را به مسافر سوئیس باخته بود، یک سال و اندی میگذشت که اوضاع پدر مهرپور دگرگون شد و اقتدار او فرو ریخت. او به جاسوسی برای شوروی و توطئه بر ضد سلطنت رضاشاه متهم شد. این اتهامها وزیر بخت برگشته دربار را به پای میز محاکمه و زندان و سرانجام به کام مرگ کشاند و، اما این مقدار، خشم رضاخان را فرو ننشاند بلکه خانواده او را هم به کاشمر تبعید کرد و بدینگونه ستاره اقبال مهرپور هم غروب کرد و او نیز به تاوان گناه پدر و با عتاب رضاخان از ادامه تحصیل در سوئیس محروم ماند و به ایران بازگردانده شد و رهسپار جمع خانواده خود در کاشمر گردید. بیچاره اشرف! عشقی در دل مانده و یاری از دست رفته. «طالع بیشفقت بین که در این کار چه کرد!»
و کلام آخر
چندی بعد و به دستور پدر، اشرف به عقد علی قوام درآمد. ازدواجی که هیچگاه از سوی وی به رسمیت شناخته نشد و از قضا عقدههای جنسی وی که پس از مرگ پدر سر باز کرد، از ناکامی وی در این نخستین وصلت نشئت میگرفت؛ تمایل جنونآمیزی که دستکم تا پایان حضور وی در ایران ادامه داشت.