باشگاه خبرنگاران ربیع » تولیدی » فرهنگ و هنر
کد خبر : 213738
چهارشنبه - 4 بهمن 1396 - 13:15

خین بس

پایگاه خبری ربیع/ خین بس یا همان خون بس یکی از رسومات اقوام لر است ؛ وقتی بنا بر دلایلی شخصی به دست شخصی دیگر خواسته یا ناخواسته به قتل می رسد و بین اقوام دشمنی به وجود می آید ، برای پایان دادن به این مشاجرات و دشمنی ها قوم مقتول از قوم قاتل […]

خین بس

پایگاه خبری ربیع/

خین بس یا همان خون بس یکی از رسومات اقوام لر است ؛ وقتی بنا بر دلایلی شخصی به دست شخصی دیگر خواسته یا ناخواسته به قتل می رسد و بین اقوام دشمنی به وجود می آید ، برای پایان دادن به این مشاجرات و دشمنی ها قوم مقتول از قوم قاتل عروسی می آورند،آن عروس برای«خون بس» است.

گوشه ای از سیاه چادر بالا رفت، گل های زیبای دشت انگار دست چین شده بودند تا به دست معشوقه ای برسند.

پری صنم از رنگهای شاد بیزار بود با این حال همیشه اطراف چادرش پر بود از گلهای رنگارنگ.

او اکنون زنی بود سالخورده،بی اعتنا وگوشه گیر. سال ها پیش وقتی دیگر توان نگهداری گله را نداشت اصغر را به کمک گرفت. پری صنم اغلب با خود فکر می کرد که آسمان فاقد شور و هیجان همیشگ ایست حتی در بارانی ترین روزهای سال.

چشمش به چادرهای دیگر افتاد با خود گفت: جای تاسف است که هنوز هم این همه احساساتی ام.

بار دیگر به صدای نی اصغراز پشت تپه گوش داد و تبسمی کرد،ناگهان اشک در چشمانش حلقه زد اما این تنها به دلیل سالخوردگی اش بود.

پری صنم هفتاد سال داشت؛ لب های نازک و ظریفش هنوز هم نشانی از جوانی با خود داشت، موهای زیبا و چشمان زمردی اش هنوز هم زبان زد خاص و عام بود اما دیگرحوصله ی آن را نداشت تا بکوشد زیبا باقی بماند.

از چادر کناری صدای کل مهناز را شنید خواست بیرون بیاید؛ پسرش ستین در تهران زندگی می کرد ولی فرزندان دیگرش در شهرخودشان ،با این حال آخر هفته ها همه در چادر دور هم جمع می شدند.

پشت آخرین نامه ی که ستین فرستاد نوشته شده بود برای یک قراردادکاری می روم آلمان “هرکجا باشم خانه ام اغوش گرم مادر است “

مدتی بود سرگیجه داشت ،دخترش آساره او را چند روز با خود به شهر برد تا به دکتر متخصص نشان دهد ولی او هیچگاه تحمل شلوغی شهر را نداشت و فورا به چادرش برگشت.

با صدای خنده های دختران ایل بیدار شد، دخترانی که مشک آب را مانند کودکی به آغوش کشیده و به چشمه ی اصلی می برند.

زخم هایی که با گذشت زمان اندکی التیام پیدا کرده بودند با نگاه دختران خردسال ایل تازه می شدند؛ شاید چون بیشتر از همیشه احساس می کرد به مرگ نزدیک شده است ویا گذشته این یار بی رحم دیرینش تا امروز به دنبالش آمده است.

امروز قرار است نوه اش خورشید به خانه اش بیاید، خورشید شباهت عجیبی به جوانی مادربزرگ دارد شاید به همین دلیل است که پری صنم او را بیشتر از دیگر نوه هایش دوست دارد.

سلام بی بی مهربانی ها

سلام خورشید ایلم دیرکرده ای

خیلی وقت است رسیده ام لب چشمه ایستاده بودم

آنجا چرا

مادری تا حالا به آب چشمه دقت کرده ای ؟ رنگ چشمان شماست.

با این حرف خورشید ،پری صنم بغض کرد

چی شده مادری؟

چیزی نشده برویم چادر آفتاب شدید شده

پری صنم مانده بود در گذشته ، گذشته ای که هیچ گاه دوستش نداشت و هرگز برایش دلتنگ نشد.

– قولتان که یادتان هست ؟ کتابم نشسته یگ گوشه منتظر انگشتان و زبان شیرین شماست

-حوصله ندارم دختر

– من این حرفها حالیم نیست شما قول داده اید

-پس بگذار بعد از شام

پری صنم تمام شب را به ستین و گذشته اش فکر میکرد ، خورشید ولی همچنان اصرار داشت برای نوشتن زندگی نامه ی مادر بزرگ.

-می خواهم از ستین شروع کنم

-از عمو؟

-نه ستین پسر عمویم علیمردان بود .جوانی زیبا که دختران ایل همه در رویا خود را عروس خانه اش می دیدند.

پری صنم جوانی خود را به یاد آورد روزگاری که به سن خورشید بود و با لباس های گلدار خود در دشت با دیگر دختران ایل می خندید.

روزی که برای آوردن آب به چشمه رفته بود ستین به بهانه ی آوردن بره ی جدامانده از گله خود را به چشمه رساند

-می بینی پری صنم چشمه انگار چشمان تو را در دل خود دارد و من چرا سر بلند نکردم ؟ شرم لعنتی چرا اجازه ندادی بو بکشم عطر تنی را برایم عزیز بود؟

روزی را به خاطر آورد که یک شبه از پری صنم شاد و خندان دختری غمگین ساخت ، روزی که حتی خیال داشتن ستین را هم باید از سرم دور می کردم ، روزی که یاد گرفتم نمی توان هر آنچه می خواهی را داشت؛ خورشید پرید وسط حرفش و گفت :شما عاشق بوده اید مادربزرگ ؟

-حواسم را پرت نکن دختر آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری فکر می کند،فکر می کند پیری یک حالت عجیب و غریب است که به اندازه ی صد سال از آدم دور است ولی من یک شب خوابیدم فردایش آن صدسال خودش را به من رسانده بود.

ستین به همراه مرداس و هرمز برای چراندن گوسفندان را پشت تپه ای که دور از ایل بود برده بودند. هر چه فکر می کنم چهره ی هرمز یادم نمی آید ، کسی که شاید روزی از او متنفر بوده ام امروز هر چه فکر می کنم چهره اش هم از خاطرم رفته.

من مشغول بافتن گلیمی بودم که به رسم ایل باید به همراه جهیزیه ام در چادر خانه ی شوهرم پهن می شد.

جسم خونین مرداس را اسب پدرش به ایل آورد،هرمز و مرداس با هم مسابقه ی تیراندازی می گذارند وقتی هرمزنمی تواند تیر را به هدف بزند شروع می کند به بد و بیراه گفتن و مرداس را هل می دهد ،سر مرداس به سنگی می خورد و از حال می رود ، هرمز فرار می کند . وقتی آب رودخانه به رنگ خون شد مردان ایل رد خون را می گیرند و جسم بی جان مرداس می رسند و ستین که بالای سر مرداس بی جان به سر و صورت خود می زند.

در میان شیون مردان و زنان ایل مرداس به خاک سپرده شد و این یعنی شروع دودستگی ایل. برادران مرداس با تفنگهایی که فقط برای شکار و حفظ جان از حمله ی حیوانات بود پشت چادرهای ایل کمین کرده بودند تا به محض دیدن ستین انتقام برادرشان را بگیرند اما عمو علیمردان شب قبلش ستین را به جای امنی مرده بود .

من هم به بهانه ی آوردن آب از چشمه برایش غذا می بردم.

-پری صنم دوست دارم باور کنی من کسی را نکشته ام ، من فقط… اشک از چشمانش سرازیر شد و هر یک از این قطره ها هیزمی می شد برای آتش زدن به جان من.

می خواستم سر بلند کنم و بگویم می دانم عزیزترینم تو مهربانی و نمی توانی جان کسی را گرفته باشی ، می خواستم به آغوشش بکشم ومرحم حال آشفته اش باشم ولی برخلافش سکوت کردم. لیوان آب را به دستش دادم دستم را گرفت

-می خواهم منتظرم بمانی تا برگردم می مانی ؟ چرا سر بلند نکردم ؟ چرا فریاد نزدم که آری می مانم ؟ ولی همچنان سرم پایین بود تا اینکه ی صدای شیهه ی اسبم ما را به خود آورد.

-ستین من باید برم مواظب خودت باش. چند روز بعد وقتی گوسفندان را برای چراندن به دشت می بردم چند زن از قوم مرداس به خانه ی ما می رفتند ؛ ترسیدم نکند به دنبال ستین آمده اند . از دور صدای برادرم امید می آمد که می گفت :فورا به خانه بروم . در خانه که باز شد خواهرم داشت گریه می کرد و مادر انگار که بغضی را قورت داده باشد می گفت :لباس سیاهت را دربیاور دخترم.

گیج بودم از حرفهای مادر تا اینکه یکی از آن زن ها بزور مرا نشاند و مشغول اصلاح ابروهایم شد ، دیگری به دستانم حنا گذاشت و آن یکی هم مادرم را دلداری می داد و می گفت : جای بدی که نمی رود شکون ندارد با گریه به خانه ی بخت برود ، چه می شود کرد این سرنوشت این دختر بیچاره است دیگر، به نفع خودتان هم هست ببین چند وقت است با ترس زندگی می کنید.

ماه بس هم برای خون بس آمد می بینی الان چه زندگی خوبی دارد، ولی مادرم انگار می دانست در دل دخترش چه می گذرد . کمربندی که در آن نمک و اسفند بود به رسم ایل به کمرم بسته شد و راهی خانه ی بختی شدم که اصلا شبیه به آرزوهایم نبود. چند دقیقه راه رفتیم تا به چادر ابراهیم رسیدیم.

ابراهیم برادر مرداس بود ، قبلا او را در چادر عمو علیمردان دیده بودم ، از تمام مردانی که دیدم قدی بلندتر داشت و ریش و سبیلش هم مرا می ترساند. حاج میرزا چیزی خواند و دستمان را به دست هم داد و رفت.

ستین کجاست ؟ چرا دست مردی دیگر دستانم را گرفته؟ ولی نه ، این آمدن برای نجات ستین است تحمل می کنم. بعدها ابراهیم گفته بود وقتی دست یخ زده ات را در دستم احساس کردم دلم برایت سوخت ، می دانستم نمی توانی زندگی خوبی با من داشته باشی حتی اگر برای خون بس هم نمی آمدی.

گوشه ای در تاریکی سیاه چادر نشستم تا از نگاه ابراهیم در امان باشم ، می دانستم از فردا باید مادرم ،پدرم و حتی ستین را برای همبیشه فراموش کنم.

چادرم که با دست ابراهیم کنار رفت دیگر گریه نکردم. سر درد باعث شد صبح دیر از خواب بیدار شوم ، صدا صدای گوسفندان خودمان بود کاش خواب باشد روزهایی که گذشت ولی صدای جمیله خواهر ابراهیم که آمد یقین پیدا کردم این کابوس هرگز تمام نمی شود.

روزها از پی هم می گذشت و من بیشتر از همیشه دلتنگ کودکی هایم می شدم ، کاش می شد از کسی خبری بگیرم ، بلندگوی غلام در آن لحضه برایم زیباترین صدای عالم شد؛ غلام هر ماه به ایل می آمد و وسایل مورد نیاز افراد ایل را با کشک و روغن حیوانی معامله می کرد.

سراغ ستین را گرفتم گفت کسی خبری ندارد فقط می دانیم به شهر رفته و حالش خوب است. احساس آرامش عجیبی داشتم ، حتی وقتی جمیله سرم داد زد که به سیاه چادر برگردم. ابراهیم چوپان ایل بود و فقط چند روز از هفته را در خانه می گذراند ؛ علاقه ی زیاد ابراهیم مرا شرمنده می کرد همان چند روز را هم سعی می کردم جلوی چشمش نباشم.

حتی وقتی مادرش بی بی صنوبر در گوشم گفت این حال ناخوشت از حاملگی است هم به بهانه ی آب آوردن به آشپزخانه رفتم تا نگاهش به من نیفتد. نمی دانم شاید همان عشق بعد از ازدواجی که مادرم می گفت باعث شد احساس کنم ابراهیم را دوست دارم.

فکر لباس های نوزادی که بی بی صنوبر برایم گرفته بود قند در دلم آب می کرد .

-یعنی ستین را فراموش کردید مادر بزرگ ؟

-زخم هایی هست که هیچگاه خوب نمی شوند فقط درلابه لای زخم های دیگر برای مدت کوتاهی گم می شوند.

انتهای پیام/