آرزوهای تلخ خانوادههای معلولان
در روز جهانی معلولان به سراغ مادری رفتیم که حاضر است همه زندگیاش را فدای راه رفتن پسرش کند و دختری که تنها آرزویش این است که مادرش توان حرکتی یابد
به گزارش پایگاه خبری ربیع، به نقل از خراسان/ در روز جهانی معلولان به سراغ مادری رفتیم که حاضر است همه زندگیاش را فدای راه رفتن پسرش کند و دختری که تنها آرزویش این است که مادرش توان حرکتی یابد
آفاق حدود هشت سال قبل به دلیل سکته مغزی، توان حرکت سمت چپ بدن خود، تکلم و حتی برقراری ارتباط را از دست داد. همتا دختر ۳۱ سالهاش که قیافه اش حداقل ۴۰ ساله به نظر میرسد بعد از کمی آشنایی، تمام قسمتهای خانه را نشانم میدهد. حیاط کوچک با شیر آب وسط آن که توسط نایلون پوشانده شده است، به اتاق نمور و تاریکی ختم میشود که قسمت کوچکی از آن با پرده های رنگ و رو رفته جدا شده و حکم آشپزخانه را دارد. به در فلزی که جلوی پلههای داخل حیاط کشیده شده و توسط قفل بزرگی بسته شده است، اشاره میکند و میگوید: «بالای پلهها اتاقک شش متری مادرم بود که در آن جا قالی میبافت. هنوز هم دار قالی ناتمام او بعد از هشت سال همان جا قرار دارد. یک روز که همه خواب بودیم، با صدای مادرم از خواب پریدم و متوجه شدم از پلهها افتاده و زمین خورده است. از عصر همان روز این نردهها را جلوی پلهها نصب کردیم، حیف که دیگر دیر شده بود.»
میگفتند مادرت را به آسایشگاه بفرست
در حالی که آه بلندی میکشد و اشکهایش را پاک میکند، ادامه میدهد: «هشت سال است که جز واژههای کوتاه و نامفهوم، کلمهای از او نشنیدهام. مادرم حتی برای کوچکترین کارهای خود نیازمند کمک دیگری است. از اولین باری که سکته کرد و زمینگیر شد تا به حال بارها تشنج و سکته کرده است. تمام زندگیمان را حراج کردیم تا بتوانیم خرج داروها و بیمارستان را پرداخت کنیم. قبول دارم که شرایط جسمی خوبی ندارد اما همینکه چند ماهی است میتواند راه برود، برای من امید بزرگی است. برادرهایم مدام اصرار به انتقال مادرم به خانه سالمندان داشتند اما من مانع شدم. حتی یک بار که مادرم به دلیل سکته مجدد در بیمارستان بستری بود، زمانی که پزشکان از حال او ناامید شده بودند، شنیدم که برادرهایم تقاضای توقف خدمات بیمارستانی و کندن مانیتورینگ مادرم را داشتند! آن روز به اندازه تمام سالهای تلخ زندگیام گریه و به برادرهایم التماس کردم تا بالاخره موفق شدم مانع آنها شوم. مادرم شش ماه بدون هیچ امیدی از جانب پزشکان در کما بود تا این که به هوش آمد اما قسمتی از مغزش را از دست داده بود.»
مادرم را با فرغون جابهجا میکنم
به کوچه صعبالعبورشان اشاره میکنم و درباره چگونگی رفتوآمد آفاق برای انجام آزمایشهای ماهانه میپرسم که میگوید: «اوایل که کوچه خاکی بود، به آژانس پول بیشتری میدادم تا از سراشیبی کوچه بالا بیاید اما الان که پلکانی شده، برادر کوچکم مادرم را تا پایین کوچه کول میگیرد. مدتی هم که به خاطر دیسک کمر نمیتوانست این کار را بکند، مادرم را با فرغون پایین میبردیم.»
نمیتوانم خوبیهای مادرم را فراموش کنم
به کلمات نامفهومی که از دهان آفاق بیرون میآید، گوش میدهم تا شاید چیزی متوجه شوم اما فایدهای ندارد. توجهم به همتا جلب میشود که در پاسخ به کلماتی که مانند حرف زدن کودکی است که تازه زبان باز کرده، با شوق و محبت حرف میزند و قربان صدقه مادرش میرود. وقتی آفاق به نقطه نامعلومی خیره میشود، همتا آه بلندی میکشد و میگوید: «مادرم اکنون هیچ درکی از اطراف خود ندارد و حتی گاهی پدر و برادرهایم را نمیشناسد با وجود این، به همه میگویم که من، او و تمام خوبیهایش را فراموش نکردهام. تنها آرزویم این است که یک بار دیگر مادرم را مثل قبل، در کنارم داشته باشم.»
پسر ۸ سالهای که یک دست و یک پا ندارد
به سراغ خانواده دیگری میروم که فرزندی معلول دارند. ادیب کودک ۸ سالهای است که در یک حادثه، دست راست او تا آرنج و پای چپ او تا مچ قطع شده است. مادرش که دست پسرش را محکم گرفته است، میگوید: «هنوز هم با یادآوری روز حادثه، انگار قلبم میخواهد بایستد. وقتی ادیب را دیدم که غرق در خون افتاده است بر سرم زدم و همان جا افتادم. همان روز در بیمارستان دست و پایش را قطع و فردای آن پسرم را به تهران اعزام کردند. به خاطر زخمهای صورت و بدنش دو بار تحت عمل جراحی قرار گرفته و میگویند حداقل سه عمل دیگر هم نیاز است.»
هنوز به نداشتن دست و پا عادت نکردهام!
از ادیب که به صورت مادرش خیره شده است و با دقت گوش میدهد، درخصوص سختیهایی که در این مدت کشیده میپرسم که میگوید: «نداشتن یک دست و یک پا خیلی سخت است مخصوصا اینکه نمیتوانم به مدرسهای بروم که دوستانم رفتهاند چون آنجا پلههای زیادی دارد و من هنوز به نداشتن پایم عادت نکردهام. در ضمن، اینکه باید با دست چپ بنویسم خیلی سخت است. آرزو دارم زودتر پول برای ساخت پروتزهایم تامین شود تا بتوانم باز هم با دوستانم باشم. تامین هزینههای درمان برای پدر و مادرم بسیار سخت است و دولت تا به حال حمایتی نکرده است.»
تمام داراییام، فدای راه رفتن پسرم!
مادر ادیب با چشمانی پر از اشک ، اضافه میکند: «تنها آرزوی من و همسرم یک بار دیگر راه رفتن ادیب است.حاضریم تمام دارایی و حتی وسایل منزلمان را بفروشیم تا بتوانیم راه رفتن پسرمان را یک بار دیگر ببینیم. تمام داراییام، فدای راه رفتن پسرم.»